کتاب هدیه ای که باقی ماند...
معرفی کتاب هدیه ای که باقی ماند...
کتاب هدیه ای که باقی ماند... نوشتهٔ کیلان پاتریک برک و ترجمهٔ زهرا میالی است. نشر سیزده این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این داستان بلند یکی از کتابهای «مجموعه رمانهای خارجی» است.
درباره کتاب هدیه ای که باقی ماند...
در کتاب هدیه ای که باقی ماند...، «استیو برانیگان» در پی مرگ غمانگیز دختر نوزاد خود، در تلاش است تا خودِ فروپاشیدهاش را احیا کند و به زندگی طبیعی بازگردد. همسر او «لکسی» از حضور در خانهای که بعد از مرگ نوزاد، زندگی در آن غیرقابلتصور است، پرهیز میکند و به زندگی با همسرش بازنمیگردد. در یک شب سخت که استیو خود را بسیار ناامید و منفعل مییابد، صدایی را از اتاق قدیمی دخترش در طبقهٔ بالا میشنود؛ اتاقی که از زمان مرگ دلخراش نوزاد دربسته باقی مانده است. استیو قرار است پس از گشودن این در، با ماجرای هولناکی روبهرو شود.
این داستان بلند در ۱۰ بخش نوشته شده است.
خواندن کتاب هدیه ای که باقی ماند... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر و قالب داستان بلند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هدیه ای که باقی ماند...
«به این فکر افتادم که پتو را نابود کنم، مطمئناً تنها کار عاقلانه همین بود، اما بعد از اینکه از حمام برگشتم و متوجه شدم که سجاف آن کاملاً سالم است و دندانها دوباره به داخل و به جایی که به آن تعلق داشتند برگشتهاند، فهمیدم که تلاش برای این کار احمقانه است. فقط قیچی کنار پتو نشان میداد که اصلاً کاری با آن کردهام. بعد نگرانیام از این بود که شاید نیمهشب پتو آهسته به سمت گلویم بیاید و احتمالاً به خاطر اینکه جرأت کرده و به آن بیحرمتی کرده بودم، مرا تنبیه کند، اما حتی چنین ترسهایی هم نمیتوانست با اثرات خوابآور نصف بطری نوشیدنی مقابله کند و کمی بعد به خواب رفتم.
صبحهنگام، پتو همانجایی بود که آن را گذاشته بودم و همچون پوست یک جانور شکارشده روی میز جلوی مبل پهن شده بود.
مدتی طولانی ایستاده به آن زل زدم و قهوهام را مزمزه کردم.
اگر آن را میسوزاندم، آیا فریاد میکشید و به خود میپیچید؟
اگر با سنگ آن را سنگین میکردم و به درون یک دریاچه میانداختم آیا زیر آب میماند؟
یا به خاطر تلاش برای نابودکردنش، مرا تنبیه میکرد؟
یا بدتر، آیا آن زن را احضار میکرد؟
دوش گرفتم، اصلاح کردم و لباسهایی را به تن کردم که بوی عرق و الکل نمیداد و بعد پشت میز آشپزخانه نشستم. گرسنه بودم اما نمیتوانستم غذا بخورم، در عوض یک آبجو برداشتم. هرچه نباشد، میتوانست به سردرد مهلک خماری کمک کند یا حداقل آن را به تعویق بیندازد و بعد منتظر ماندم.
خورشید بیرون آمده بود. یکشنبهای زیبا بود. از آن روزها که باعث میشود از زنده بودن احساس خوشحالی کنیم.»
حجم
۹۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۹۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه