کتاب جسارت هیوا
معرفی کتاب جسارت هیوا
کتاب جسارت هیوا نوشتهٔ فرزانه نکو است. نشر خودنویس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حکایت زنانی است که میکوشند تا در بازی سرنوشت، سربلند و اثرگذار باشند و نیز حکایت مردانی است که مصمماند در مصاف با مصائب روزگار، وقایع دلاوریها و مردانگیشان قصّهٔ پرتکرار تاریخنویسان شود.
درباره کتاب جسارت هیوا
کتاب جسارت هیوا حکایت زندگی ماست؛ آرزویی، خواستهای، رؤیایی که برای رسیدن به آن همهٔ زندگی خود را پیشکش میکنیم.
در توضیح این کتاب آمده است که تعریفی که جامعهٔ امروزی ما از زن و نقش اجتماعی او بهدست میدهد تعریفی متعارض و ناکارآمد است. از طرفی زن بهگونهای به رفاه و آزادی دعوت میشود که گویی این رفاه و آزادی همیشهٔ تاریخ از او دریغ شده است و از طرف دیگر همهٔ زنان خود را در کوران یک رقابت نابرابر برای کسب توانمندیهای بیشتری میبینند که در بیشتر موارد پتانسیل آن را ندارند و زیر بار فشار و استرس این رقابت اجتماعی سنگین، صدمات روحی زیادی را تجربه میکنند.
این کتاب همهٔ زنان ایرانی را دعوت میکند پای قصهٔ زنی بنشینند که داستان پرفرازونشیب زندگی او هم میتواند پتانسیل واقعی یک زن مقتدر برای مقابله با ناملایمات زندگی را عیان کند و هم قدرت روحی او میتواند برای همهٔ زنان ایرانی الهامبخش و آموزنده باشد.
فصل نخست رمان جسارت هیوا نوشتهٔ فرزانه نکو «تهران/ ۲۲ و ۲۳ اسفندماه/ سال ۱۳۶۰» نام دارد و فصل پایانی آن «تهران/ ۳ خردادماه/ سال ۱۳۶۱: سالروز آزادسازی خرمشهر». این رمان در ۲۶ فصل نوشته شده است.
خواندن کتاب جسارت هیوا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب جسارت هیوا
«فصل سه: تهران/۲۲ و ۲۳ اسفندماه/ سال ۱۳۶۰
هیوا سرش را از سینهٔ شاهمراد برداشت و نگاهش را به چشمهای شاهمراد رساند:
«یعنی چه بلایی به سر شاهعلیخان و قوموخویشمون اومده؟ اگه زیر بمبارون مونده باشن، چی؟»
شاهمراد دلسوزانه پیشانی مادر را بوسید:
«بد به دلت راه نده بیبی! إنشاءاللّه حالشون خوبه. کارای شهرزاد رو که انجام دادم، میرم به پسرعمو زنگ میزنم و خبر میگیرم.»
بوی تند خاک و دود و باروت طراوت صبحگاه را در خود بلعیده بود. هیوا دستی به صورتش کشید و با گوشهٔ روسری خیسی چشمهایش را خشک کرد و با لیلی شهرزاد و قدمهای شاهمراد همراه شد. شاهمراد درِ شیشهای سالن ورودی بیمارستان را تا آخر باز کرد و کنار در ایستاد. صدای غژغژ در با صدای تقتق چوبدست شهرزاد همراه شد.
هوای بیمارستان روی سینهٔ شهرزاد سنگینی میکند. یک چشمش به زمین و یک چشمش به شاهمراد لیلیکنان جلو میرود. چوبدستش روی سنگهای سیقلی بیمارستان سر میخورد و صدای تقتقش روی سرامیک کف بیمارستان مثل پتک در سرش صدا میکند. صورتش داغ میشود. انگار تمام نگاههای عالم روی شانههایش سنگینی میکند. با خجالت نگاهش را از زمین بالا میکشد و در بیمارستان میچرخاند. هیچکس حواسش به او نیست. هرکس به دنبال علاج درد خودش میدود.
شاهمراد کنار میز پذیرش میایستد. شهرزاد و هیوا چند قدم عقبتر منتظر میمانند. هیوا و شهرزاد روی نیمکت کنار سالن مینشینند. مسئول پذیرش اشکریزان صفحهٔ شمارهگیر تلفن را میچرخاند. کسی از آنطرف خط پاسخگویش نبود. یکدفعه از جا بلند میشود. صدایش پر از التماس است:
«اَلو... اَاَاَلو... مهریخانوم! مهریخانوم! صدای من رو میشنوی؟ بچههام؟ بچههام؟»
زن چشمهایش را میبندد و روی صندلی آوار میشود:
«شکر! شکر!»
خندهای پهن روی صورتش مینشیند. صدای آنسوی خط خیالش را راحت میکند.
«خیر از زندگیت ببینی مهریخانوم! خواهری کردی. ممنون حواست بهشون هست.»
بینیاش را بالا میکشد و با دستمال صورتش را خشک میکند:
«ایبابا... چه وظیفهای خانوم؟ بزرگی میکنی. الهی که به خوشیت جبران کنم.»
با پشت انگشت سبابه دستی زیر بینیاش میکشد:
«مهریخانوم ببخشید! اینجا مریض داریم. دیگه نمیتونم صحبت کنم. سعی میکنم زودتر بیام خونه. خداحافظ!»
گوشی تلفن را گذاشت و رو به شاهمراد کرد:
«ببخشید! نگران بچههام بودم. تلفن خونه جواب نداد؛ ترسیدم. گفتم شاید... .»
حرفش را قطع کرد. نگاهش روی صورت شاهمراد و شهرزاد و هیوا چرخید. چانهٔ مقنعهاش را جلو کشید. لحنش را عوض کرد:
«خدا به اونایی که عزیزاشون رو توی این بمبارونا از دست میدن، صبر بده. باورنکردنیه.»
صدایش را صاف میکند و کاغذهای روی میز را داخل کشو میگذارد:
«خب... بفرمایید. کارتون چیه؟»»
حجم
۳۲۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
حجم
۳۲۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه