دانلود و خرید کتاب افسانه های دشت سرسبز مهسا افهمی (مه سیما)
تصویر جلد کتاب افسانه های دشت سرسبز

کتاب افسانه های دشت سرسبز

معرفی کتاب افسانه های دشت سرسبز

کتاب افسانه های دشت سرسبز نوشتهٔ مهسا افهمی (مه سیما) در انتشارات متخصصان منتشر شده است.

درباره کتاب افسانه های دشت سرسبز

این کتاب ۴ داستان جذاب به سبک داستان‌های عامیانه قدیمی برای کودکان است. هر داستان شما را به قلب دنیای قصه‌ها می‌برد. دنیایی که در آن ماه‌پیشانی زندگی می‌کند و یا مردمان عجیب آن گردن دراز، پاهای بلند و سینه‌هایی کاغذی دارند.

قصه‌های این کتاب سرگرم‌کننده و جذاب است و تخیل کودکان را تقویت می‌کند. داستان اول با نام دوستان مهربان داستان ۳ دوست عجیب است که تصمیم می‌گیرند از محل امن زندگی خودشان بیرون بروند. داستان دوم با نام پسرک پرنده داستان یک پسر جوان است که یک روز یک شاهین آسیب‌دیده پیدا می‌کند. از شاهین مراقبت می‌کند اما می‌بیند شاهین روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شود و تقریباً هم‌قد پسر می‌شود. داستان سوم با نام ماه‌پیشونی قصه مشهور ایرانی است که داستان دخترکی غمگین است که با نقش‌بستن یک ماه بر پیشانی‌اش همه چیز زندگی‌اش تغییر می‌کند. داستان آخر با نام دشتبان روایت خانواده‌ای است که سفر می‌کنند و در یک منطقه ساکن می‌شوند و ناگهان پدر خانواده صدای عجیبی از داخل شومینه می‌شنود.

خواندن کتاب افسانه های دشت سرسبز را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام کودکان و بزرگسالان علاقه‌مند به قصه‌های پریان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب افسانه های دشت سرسبز

 «روزی روزگاری، در دشتی وسیع و سرسبز سه دوست با هم زندگی می‌کردند. هرکدام از آن‌ها خصوصیتی داشت که باعث می‌شد کمی بیشتر مراقب خود باشند.

اولی، پادراز بود. او به‌خاطر پاهای باریک و بلندش باید در راه رفتن دقت می‌کرد تا مبادا به زمین بخورد. دومی، گردن گلابی بود. سری سنگین و بزرگ داشت که بر روی گردن باریکش تکان تکان می‌خورد. او نیز باید در نشستن و برخاستن دقت می‌کرد که سرش جایی گیر نکند یا گردن باریکش ضربه‌ای نخورد. سومین نفر سینه کاغذی بود. او قفسه سینه‌ای پهن اما بسیار نازک همانند کاغذ داشت. او باید مراقب می‌بود که مبادا چیزی یا کسی با سینه او برخورد کند و آسیب ببیند.

این‌گونه بود که این سه دوست هیچ‌گاه از دشت دوست‌داشتنی خود خارج نشده بودند؛ اما یک روز در بازار، صحبت‌های کسی را شنیدند که از کوه بلند و زیبایی سخن می‌گفت که نزدیک دشت بود و از بالای آن منظرهٔ بسیار زیبایی قابل‌دیدن بود.

هر سه نفر کنجکاو شدند که به آنجا بروند و منظره را از بالای کوه تماشا کنند. خیلی فکر کردند و حرف زدند... در نهایت تصمیم گرفتند در یک روز قشنگ آفتابی به آنجا بروند. روز موعود فرا رسید و دوستان با سبدی پر از غذاهای خوشمزه راهی کوه شدند.

با آرامش و به دقت گام برمی‌داشتند که مشکلی برایشان به وجود نیاید. بالاخره پس از گذشت ساعتی به‌جای موردنظر رسیدند.

انگار تمام دشت زیر پایشان بود. کمی قدم زدند و از منظره لذت بردند. سپس شاد و خندان سبد غذا را برداشتند که ناهار دلچسبی هم بخورند و خوشی‌شان تکمیل شود؛ اما همین که سبد را باز کردند متوجه شدند که ای داد... ابزار مخصوص غذاخوری‌شان را نیاوردند! هر سه به‌خاطر شرایطشان قاشق و نی مخصوص داشتند و بدون آن‌ها نمی‌توانستند چیزی بخورند.»

کاربر 4799445
۱۴۰۱/۰۴/۲۸

بسیار قصه هایی شیرین و ملموس، خاطرات کودکیم زنده شد🥰

کاربر ۴۸۰۰۲۹۹
۱۴۰۱/۰۴/۲۸

بسیار عالی و لذت بخش بود . یاد قصه های بچگی و ماددبزرگم که برایم تعریف می کرد افتادم

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۰ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان