کتاب هیولای مینزی
معرفی کتاب هیولای مینزی
کتاب هیولای مینزی نوشتهٔ فریدبرت اشتونر و ترجمهٔ زهراسادات میرهاشمی است و کتاب چ (واحد کودک و نوجوان نشر چشمه) آن را منتشر کرده است. مینزی هیولایی است که نمیخواهد دیگر بامزه باشد و دیگران هم او را بامزه خطاب کنند.
درباره کتاب هیولای مینزی
روزی روزگاری، هیولای ریزهمیزهای به نام مینزی بود که به نظر همه، خیلی ملوس میآمد. از وقتی کوچولو بود، همه روی کالسکهاش خم میشدند و میگفتند: «وای، این دختر چهقدر گوگولیمگولیه!»
مینزی دستهای کوچکش را مشت میکرد و آنچنان جیغ میزد که سر همه برود، اما این کارش فقط باعث میشد به نظر همه، گوگولیمگولیتر بیاید. این ماجرا، توی مهدکودکِ هیولاها هم ادامه داشت.
مینزی هیچوقت به حرف مربیها گوش نمیکرد، دندانهایش را روی هم فشار میداد و پاهایش را به زمین میکوبید. اما باز هم میگفتند: «هیولای نازِ فسقلیمون چقدر بامزهست!»
همه مینزی را «هیولای ناز فسقلی» صدا میزدند و دلشان میخواست با او بازی کنند؛ اما مینزی نمیخواست. واقعاً اوضاع غیرقابلتحملی بود! مینزی قسم خورده بود وقتی به مدرسه رفت، حساب همه را کف دستشان بگذارد.
اصلاً هیولاها به این خاطر به مدرسهٔ هیولاها میرفتند که یاد بگیرند چطوری بزنند همه را لَتوپار کنند و هیولاهای بزرگ و بدجنسی بشوند؛ تا حتی روزی فرابرسد که آدمها هم ازشان بترسند.
باید کتاب هیولای مینزی را بخوانیم تا ببینیم چه بر سر مدرسهٔ هیولاها میآید؛ مخصوصا وقتی که سروکلهٔ پاککن مینزی به مدرسه باز میشود.
خواندن کتاب هیولای مینزی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب جذاب و بامزه را به تمام کودکان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب هیولای مینزی
«روز اول مدرسه، مینزی آماده بود که همه را از وحشت سکته بدهد: کولهپشتی ترسناکش را روی کولش انداخته بود و دندان وحشتناک اژدها توی دستش بود. وقتی همراه مامانوبابا وارد مدرسه شد، شکلک تهدیدآمیزی هم از خودش درآورد، اما بدبختانه اصلاً کارساز نبود. همه بهش لبخند میزدند و با انگشت نشانش میدادند و درگوشی میگفتند: «اون فسقلی رو ببین! خیلی نازه، نه؟!»
وقتی مینزی صدایشان را شنید، علاوهبر اداواصول ترسناکش، زبانش را هم برایشان بیرون آورد، اما به نظر همه، با این کارش تازه نازتر هم شد!
دیگر کم مانده بود از دستشان تکتک موهایش را بِکند. با خودش قرار گذاشت همین که کلاسِ درس شروع شد، حال همه را جا بیاورد.
اما زنگ اول اصلاً درس نداشتند. مامانهیولاها و باباهیولاها میتوانستند بچههایشان را سر کلاس ببرند. آنجا معلم با آنها سلام و احوالپرسی میکرد. بعد از خوشامدگویی، مامانوباباها ناچار بودند دوباره از کلاس بیرون بروند. باید کاپشن بچهها را هم ازشان میگرفتند و به جالباسی توی راهرو آویزان میکردند، اما بعضی از مامانوباباها دلشان نمیخواست این کارها را انجام بدهند و سروصدایشان درآمده بود، چون دوست نداشتند یک دیوانه بهشان دستور بدهد که چهکار بکنند و چهکار نکنند. منظورشان از دیوانه خانم معلم بود. اگرچه خودش اسم داشت؛ خانم دونِرکایل. خیلی هم ترسناک بود، درست مثل رعدوبرق!
اما خانم دونِرکایل، اصلاً کم نمیآورد. او سختگیرترین معلم مدرسهٔ هیولاها بود، در حدی که تا آن وقت هیچکس ندیده بود بخندد! حتی یک لبخند کوچولو!
صدایش را انداخت روی سرش و گفت: «بیرووون! بیعرضهها! تا سه میشمرم، هر کی نرفته باشه، جریمه میشه! یک...»
به یک ثانیه هم نکشید که تهدیدش اثر کرد، بهخصوص روی باباها. ولی یکدفعه جلوِ در دعوایشان شد، آن هم چه دعوایی!»
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
نظرات کاربران
خیلی کتاب بامزه ای جدا شخصیت های خیلی باحالی داره