کتاب سی و سه قصه (مجموعه داستان)
معرفی کتاب سی و سه قصه (مجموعه داستان)
کتاب سی و سه قصه به یاد سی و سه پل تشنه نوشته محمد نحوی است. این کتاب را انتشارات رنگینه در سال ۱۳۹۹ منتشر کرده است.
درباره کتاب سی و سه قصه به یاد سی و سه پل تشنه
در این مجموعه چند داستان کوتاه یا بلند از گفتههای استاد گرانمایه و فرزانه استاد محمد مهیار جمعآوری شده است. داستاننویسی در شیوه نظم یا نثر، همچون دیگر هنرهای چشمگیر، در کشور ما سابقهای طولانی دارد. داستانهایی که اخلاق نیکو و پسندیده، رفتار جوانمردانه و صفات برگزیده را ضمن افسانههای دلپسند به افراد یاد دادند معمول و متداول بوده است و اگر کتابهای ما از دستبرد حوادث مصون مانده بود اکنون هزارها قصه و داستان ازاینگونه با شیواترین بیان در دست داشتیم که دریایی از آموزههای نیکو بود اما اتفاقات تاریخی بخشی از این آثار را از بین برده است.
این کتاب مجموعهای داستان جذاب و آموزنده برای تمام علاقهمندان به داستان ایرانی است.
خواندن کتاب سی و سه قصه به یاد سی و سه پل تشنه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
در کتاب سی و سه قصه به یاد سی و سه پل تشنه مجموعه داستانهایی کوتاه آمده است که هر یک میتواند خوب زیستن و خوب اندیشیدن را یاد دهند یا نشانههای کجرفتاری و بدمنشی را نشان دهند. این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سی و سه قصه به یاد سی و سه پل تشنه
«دست در دست هم به کرانهٔ دریا رسیدیم. کشتی از موج دریا بالا و پایین میرفت و خورشید داشت تازه چون یک طبق زرین از دریا بیرون میآمد. نسیم سردی میوزید و بخار بویناک دریا را به صورتمان میزد.
همه چیز دور و بر ما، بوی آب میداد. من نگران و مضطرب به دریا مینگریستم. پنداشتم به درون خود مینگرم. درست مثل من بود. هیچ گوشهای از آن آرام نداشت.
بالا میرفت و پایین میآمد و روی هر موج کوچک و بزرگ آن، هزاران چین و چروک به چشم میخورد. من هم تسلی و آرام نداشتم.
پلِ کشتی را افکنده بودند و مسافران به خط زنجیر، از روی آن به درون میشدند. یک آن فکر کردم آرام گرفتهام. اوه - مگر دریا از جنبش باز میایستاد. او در کنارم بود و همین بس بود. نمیخواستیم از هم جدا شویم. جدایی! نه. نگو.
لحظهها میگذشت و مسافران میرفتند. نوبت او رسید، دیر شده بود، یکدیگر را در آغوش گرفتیم. مرا دریای ناآرام حیات در بر گرفته بود. تو گفتی در همه ناآرامی و تشویش غرقه شدهام. آخرین بوسه و دستم را رها کرد و به جلو رفت.
دیدم نمیرود. من دیگر درست چیزی را نمیدیدم. او را دیدم که در کنار من ایستاده است و با من است.
در مغز جانم او را در دل خود و در پیش چشم خود دارم. او را میدیدم. رفت و رفت از پل کشتی گذشت و از پلهها بالا رفت. برای من دست تکان میداد.
او پیش من بود. در کنار من بود. از روی عرشهٔ کشتی برای آخرین بار دست تکان داد. کشتی بوق زد. این چه صدایی بود. تمام رگ و خون و گوشت و پوست مرا تکان داد. بوق تمام شد و من مدهوش و بعد کشتی را دیدم که در سینهٔ آب به حرکت آمد و کم کم حرکتش تندتر شد و به جلو رفت. آه - او را با خود میبرد. ولی نه او درست در پیش من بود و من نمیدانم چگونه آرام شده بودم.
هر چه کشتی جلوتر میرفت من آرامتر میشدم. این دل ما هم مثل دریاست. در موج و جنبشهای آنها باز هم آرامی هست. کشتی میرفت. درست مثل یک مرغابی سفید، سینهاش آب دریا را میشکافت و پیش میرفت.»
حجم
۲۰۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۲۰۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه