کتاب سوگندنامه
معرفی کتاب سوگندنامه
کتاب سوگندنامه نوشتۀ محمدحسن ابوفاضلی است. انتشارات نواندیشان دنیای کتاب، این اثر را منتشر کرده است. این کتاب، رمانی است که فصلهای آن بهوسیلۀ روز هفته، تاریخ و ساعت مشخص شده است. داستان، با فصل «شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۷:۱۰» آغاز میشود.
درباره کتاب سوگندنامه
کتاب سوگندنامه یک راوی اولشخص دارد.
این رمان، از تاریخ «شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۷:۱۰» آغاز میشود و پس از گذر از سالهای میانی در تاریخ «یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۴۹» به پایان میرسد.
این رمان، در تاریخ ۶ آبان ۱۴۰۰، بهوسیلۀ منتقدانی به نامهای سیدرضا موسوی و محمد قنبری، در نشستی، نقد و بررسی شده است.
خواندن کتاب سوگندنامه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سوگندنامه
«سیزدهم : یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۰ ساعت ۱۶:۰۰
سوگند: کاش میذاشتی اسماء بیاد.
گفتم: نه سوگند جان! دوست دارم فقط خودمون باشیم حرف بزنیم.
سوگند: باشه هر چی تو بگی.
گفتم: بریم پس...
سوگند: آره عزیزم! حرکت کن.
ماشین رو روشن کردم و از حیاط خونه زدیم بیرون. به سوگند قولی داده بودم و میخواستم بهش وفا کنم؛ به خاطر همین بود که همه رو فرستادم برن دنبال کارشون؛ حتی اسماء که راحت باشم و فقط به خودش بگم، هرچند برای من سخت نبود گفتنش حتی جلوی غریبه. وقتی رسیدیم به مکانی که میخواستم، ماشین رو نگه داشتم.
- روبروی ساختمون خبرگزاری بودیم. از ماشین پیاده شدم رفتم بالا، بعد از گذشتن حدود ۱۰ دقیقه با لپتاپ محمدرضا که از دوستای قدیمیم توی همین خبرگزاری بود؛ برگشتم. یکم نفس نفس میزدم، بهم آب داد و بعد از خوردن گفتم: یادته ازم پرسیدی که چرا اینقدر روی بدنم جای زخم هست؟
- آره!! معلومه که یادمه، هنوزم نگفتی بهم برای چی بود؟ برای کی بود؟
- گفتم که برای دو سال پیشه. دقیقاً دو سال پیش، آخرین جمعهٔ ماه رمضون بود، همونموقع درگیریهای سال ۸۸.
از چهرهاش میشد فهمید خیلی مشتاقه تا بدونه چی شده بود اون روز. معطل نگه نداشتمش و همینطور که لپتاپ رو روشن میکردم ادامه دادم:
نزدیکای دانشگاه تهران بودم، کنار خیابون اتوبوسها پارک شده بودن و به هم چسبیده بودن جوری که کسی از خیابون به پیاده رو نمیتونست بره. داخل خیابون مردم حرکت میکردن و تو پیاده رو اونایی که لباس و شال سبز داشتن حرکت میکردن.
عکسهای پوشه راهپیمایی روز قدس ۸۸ رو باز کردم.
سوگند یک چشم به صفحه لپتاپ داشت و یک چشم به من، خیلی سردرگم بود، همینطور که سعی میکرد خودشو کنترل کنه، گفت: خب تو کجا بودی؟
- من که نه سبزی بودم نه با مردم، برام اصلاً مهم نبود. هیچ وقت هم شرکت نمیکردم. همیشه مامانم میرفت، من خونه بودم، حالا این بار به واسطهٔ یکی از دوستامون که لپتاپ هم برای اونه، برای همین خبرگزاری عکاسی میکردم و به خاطر همین رفته بودم. با دست به عکسها اشاره کردم، دونه دونه جلو میزدم. بالای همین اتوبوسها که فاصله انداخته بود، وایساده بودم و عکاسی میکردم. موقع نماز جمعه و قبلش _موقع راهپیمایی_ عکسای خوبی گرفتم. مثلاً همین عکس معروف که دو نفر با لباس سبز و کفش دارن بین مردم نماز میخونن رو من گرفتم، کلا این پوشه رو من عکساش رو گرفتم، حالا بگذریم. نماز که تموم شد، شعارها شروع شد. دوباره من بالای اتوبوس رفتم و شروع کردم به عکاسی، دیگه شعارها از مرگ بر اسرائیل به مرگ بر فتنهگر رسیده بود، اونطرف هم شعار علیه نظام و بسیج و... همین شعار دادنها جو رو بهمریخت. چند نفری با هم درگیر شدن، از یه بسیجی که گیر سبزیها افتاد تا دو سه تا خانمی که بین بسیجیها و مردم بودن، تفاوت داشت. این گیر افتادنها یه طرف، کتک میزدن یه طرف دیگه، تو اوج عصبانیت حمایت میکردن ازشون تا آسیبی نبینن. در کل، درگیری بالا گرفت. اصلا فکرشو نمیکردم اونقدر حجم درگیری بالا بره؛ مشغول کار خودم بودم که از پشت یه نفر پامو کشید و از اتوبوس پرتم پایین.
سوگند یه لحظه نفسش بند اومد، اخم کرده بود، صدای ضربان قلبش میومد، آب دهنش رو قورت داد.
سوگند: برای چی؟
- همینطور که پامو کشید و انداخت پایین گفت: این خبرنگار صدا و سیماست؛ اینا رو باید بکشیم. حالا منِ بدبخت تا حالا حتی یه بار هم از جلوی جامجم رد نشده بودم.
- از بالا افتادی پایین چی شد؟
- سرم و ساق پای چپم شکست به اضافه دوربینی که دستم بود؛ دیگه از بعد اون لحظه، عکسی نتونستم بگیرم. در لپتاپ رو بستم و به سمت سوگند مایل شدم.
اونموقع تنها کاری که تونستم بکنم این بود که رم رو از دوربین شکسته خارج کنم و یه جا بذارم که دست کسی بهش نرسه. بعد که بیمارستان رفتم، آدرس دادم و رم رو به محمدرضا رسوندم که به خبرگزاری رسوند، تو همین حین که رم رو جا ساز میکردم داخل پل آهنی روی جوی آب، اونی که منو پرت کرد پایین هم از روی اتوبوس پایین اومد و یه ضربهٔ محکم با چوب تو سرم زد که بیهوش شدم.
سوگند با نگرانی و بغض گفت: بعد تو بیمارستان به هوش اومدیها؟
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۶۸ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبی رمانه دیگه متنش روانه هز خوندنش خسته نمیشی این رمان بهم فهموند که هیچ وقت از خدا نا امید نشم
کتابی بود ک از وقتی شروعش کردم بدون توقف تا آخرش رو خوندم اِنقدری آدمو غرق خودش میکنه که حتی متوجه گذر زمان نمیشی ، یه لحظه هایی باهاش گریه کردم یه لحظه هایی خندیدم و ....... اصلا دلم نمیخواست کتاب تموم بشه
داستان بسیار جذابی داشت اما غلط املایی هم زیاد بود. در کل عالی
کار اول نویسنده
بسیار جذااب و عالی بود😍😍😍 انشاالله فصل دومش هم نوشته شه
یک کتاب با متنی روان و عالی👌🏻
شیرین و روان هم با این کتاب میخندی هم گریه میکنی.
بسیار زیبا و جذاب بود ، از اون دسته کتابهایی ک یک شبه تمومش میکنی!