کتاب یاد یاران ۳
معرفی کتاب یاد یاران ۳
کتاب یاد یاران ۳؛ خاطرات دفاع مقدس نوشته یقوب پراشیده است. این کتاب به خاطرات دفاع مقدس میپردازد و زندگی این مردان بزرگ را بررسی میکند.
درباره کتاب یاد یاران ۳؛ خاطرات دفاع مقدس
کتاب یاد یاران ۳؛ خاطرات دفاع مقدس داستانهایی جذاب از خاطرات دوران دفاع مقدس است. آشنایی با زندگی شهدا به ما و نسل بعدی کمک میکند تصویر بهتری از فداکاری افرادی داشته باشیم که جانشان را برای حفظ مرزهای این سرزمین فدا کردند.
نسل امروز میتواند با مراجعه به این کتاب خاطرات مهمی را بخوانند که بخشی از مهمترین دوران ایران است.
خواندن کتاب یاد یاران ۳؛ خاطرات دفاع مقدس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام کسانی که میخواهند با زندگی شهدا آشنا شوند پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب یاد یاران ۳؛ خاطرات دفاع مقدس
عاقبت عراقی پیشقدم و بلند شد و با یک جست از سنگر بیرون پرید. حرکت تند و وحشتزدهاش مرا ترساند. خود را عقب کشیدم و نعره بلندی زدم که واقعاً از ترس و وحشت بود. نعرهام آنقدر بلند بود که آن بنده خدا را دگرگون کرد. ایستاد، یکهای خورد، بعد شش، هفت معلق زد و سر و ته سرنگون شد به سمت پایین ارتفاعات. من سریع نارنجک کشیدم و پشت سرش پرتاب کردم. نارنجک درست پهلویش منفجر شد و دوباره او را پرت کرد، دو سه متری سنگر. افتاد و دیگر بلند نشد، خیالم راحت شد. داخل سنگر برگشتم و نشستم.
نزدیک صبح، قرار شد هر سه چهار نفرمان در یک سنگر اجتماعی سرپوشیده جمع شویم و تا شب آنجا بمانیم و شب دوباره به سنگرهای انفرادی برگردیم. در گرگ و میش هوا آمدم بیرون از سنگر. همه بچهها به سنگرهای اجتماعی منتقل شده بودند و فقط ما چهار، پنجنفر مانده بودیم که میگشتیم دنبال ورودی سنگر. ورودی سنگرها آنقدر کوچک و تنگ بود که توی تاریک و روشن هوا و رسیدن صبح، بعد از کلی بالا و پایین رفتن، در سنگر را پیدا کردیم. اما دیگر دیر شده بود و عراقیها ما را دیده بودند. از همان سر صبح شروع کرد به زدن. سنگر به شکل اِل و ارتفاعش کمی بیشتر از یک متر بود. اندازه ورودیاش آنقدر بود که یک نفر سینه خیز از آن عبور کند و داخل شود. بچهها مرا هل میدادند و میگفتند: «برو تو» الان ما را میزنند.
اول چهار دست و پا شدم، اما نتوانستم داخل شوم. بعد سینه خیز رفتم و به زور داخل شدم. سنگر بزرگ اما تاریک تاریک بود. طوری که انتهای آن دیده نمیشد. چهار دست و پا شدم و جلو رفتم. عرض سنگر را طی کردم تا به ته سنگر برسم و جا برای بقیه باشد. بعد به سمت راست پیچیدم و این بار طول سنگر را طی کردم. آن وسطها بوی تعفن شدیدی به مشامم خورد. در حالت عادی چنین سنگرهایی، هوا برای نفسکشیدن ندارند و اغلب به آدم حالت خفگی دست میدهد، چه برسد به اینکه بوی تعفن هم بیاید! دنبال یک جای مناسب میگشتم که بچهها یکی یکی داخل شدند و شروع کردن به هل دادن. «زودباش. زودباش سید برو»
یکی از بچهها که آخر صف ایستاده بود، تیر خورده و با ناله گفت: برید داخل سنگر، عراقیها دارن میبینند. الان مرا میزنند.
به انتهای سنگر که رسیدم، توی تاریکی، شبح یک نفر را دیدم که دراز کشیده. از طرز خوابیدنش معلوم بود مرده است. تازه فهمیدم آن بوی تعفن مال چیست. کبریتم را از جیب درآوردم. آتش کردم و گرفتم روبهرویش. همانطور که حدس زده بودم عراقی بود. احتمال دادم بر اثر انفجار همان نارنجکی که دو سه روز پیش، بچهها انداختند توی سنگرش مرده. جنازه باد کرده بود، به قدری که دکمههای پیراهنش کنده شده و لباسش در حال پاره شدن بود. بچهها رسیدند به ته سنگر و تنگ من نشستند. دیگر جایی برای تکان خوردن نداشتم.
حجم
۳۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۳۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه