کتاب پادشاه غارنشین
معرفی کتاب پادشاه غارنشین
کتاب پادشاه غارنشین نوشته حسن جراحی است. این کتاب را انتشارات آسمان کتاب برای تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
درباره کتاب پادشاه غارنشین
این کتاب در ابتدا با داستان دختری به اسم دایا شروع میشود، دایا دختری برده است که کمی بعد از تولدش والدینش میفهمند که نمیتواند راه برود، دایا عمر طولانیای ندارد و در ۳۰ سالگی براثر بیماری از دنیا میرود. اما این پایان کار دایا نیست. او به موجودی آگاه تبدیل میشود که میتواند به راحتی در مکان و زمان سفر کند. او از پاییز به بهار میرود و سرزمینهای مختلف را میگردد. در همین زمان دایا به دنیای عجیبی میرسد، دنیایی در انتظار مرگ و جنگ.
سالها قبل پاداه گوان در یک جنگ اسیر شده است و در سرزمین آفتاب زندانی است، دخترش به جای او بهقدرت رسیده است و حالا بعد از گذشت چندین سال تصمیم گرفته است برای انتقامگیری به سرزمین آفتاب حمله کند و پدرش را نجات دهد.
خواندن کتاب پادشاه غارنشین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پادشاه غارنشین
شبی که کره اسب ارباب به دنیا آمد. رعیتها در مقابل اصطبل مادیان سفید به رقص و پایکوبی پرداختند. ارباب خود شیرینی آنها را با یک وعده غذای اضافی پاسخ داد. همان شب ( دایا ) و چند کره اسب دیگر هم به دنیا آمدند. اما کسی به آنها اهمیتی نمیداد. تنها کسانی که از تولد دایا خوشحال شدند والدینش بودند. آنها جزو بردههایی بودند که ارباب با خود از سفر آورده بود. پدر و مادرش بعد از دو سال متوجه شدند که دایا نمیتواند راه برود.
زندگی دختر سیاه چهره لزومی به توصیف نداشت. زیرا تمام روزها مثل هم در تنهایی و فقر میگذشت. او سی ساله بود که در اثر بیماری چشم از جهان فرو بست. پدر و مادرش چند سال قبل از او از دنیا رفته بودند. او سالهای آخر عمرش را با کمک دیگر بردهها گذراند. تنها دلخوشی او این بود که وقتی بردهها برای کار به مزارع میرفتند دایا را هم با خود میبردند و او را روی تپه کوچکی مینشاندند و او به کار کردن آنها نگاه میکرد.
دایا در واقع با مرگ به آرامش رسید همانطور که کسی از تولدش خوشحال نشده بود، مرگش نیز برای کسی مهم نبود. او وارد علم بینهایت فراخ و زیبایی شده بود. برای اولین بار رنگهایی را میدید که در زمان زنده بودنش آنها را ندیده بود هر چه بود زیبایی بود و زیبایی، هرگاه اراده میکرد به دنیا برمیگشت. او بعد از یک عمر زمینگیری حالا سبکبال و رها به هر جا که دلش میخواست میرفت. او که منظره بالای تپه را زیباترین منظره دنیا میدانست، با دیدن تمام دنیا فهمید که منظرههای بسیار زیباتر آز آن هم وجود دارد. زمان برایش معنی نداشت در گذشته و آینده سیر میکرد و مدام از بهار به پاییز و از زمستان به تابستان میپرید.
هر گاه میخواست وارد شب میشد و هرگاه اراده میکرد به غروب خورشید خیره میشد. بدون اینکه خورشید از نظرش دور شود. دایا آنجا را عالم زیبایی نامید و تصمیم گرفت مدتی در زمان بماند و آن را تغییر ندهد. به همین خاطر وارد پاییز شد و روزهای آخر پاییز را انتخاب کرد. در آن زمان از آخرین نبرد بین امپراطوری شرق و چنگجویان سرزمین آفتاب ده سال میگذشت. لشکر امپراتوری در آن جنگی شکست سختی خوردند و پادشاه گوان به اسارت سربازان سرزمین آفتاب در آمده، در سیاهچال قلعه سلطان بایوت زندانی شد. دختر پادشاه گوان که تنها وارث او بود برمسند پادشاهی تکیه داد و اداره امور را بدست گرفت و کسانی که با او به مخالفت برخاستند از میان برداشت. او زنی باهوش، زیبا و در عین حال بسیار بیرحم بود.
حجم
۹۷۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۹ صفحه
حجم
۹۷۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۹ صفحه
نظرات کاربران
بسیار عالی بود