کتاب بازگشت
معرفی کتاب بازگشت
کتاب بازگشت نوشتهٔ فریبا کیانی رمانی جذاب است که در انتشارات نظری منتشر شده است.
درباره کتاب بازگشت
در آغاز کتاب بازگشت رها با مردی در ماشین است که بعد از مدتها به هم رسیدهاند و احساس عشق و شادی دارند. رها به مرد میگوید داستان زندگیاش را نوشته است و میخواهد برای او بخواند. به گذشتهٔ رها میرویم و زندگیاش را از روزی آغاز میکنیم که از همسر پرخاشگر و بداخلاقش مازیار جدا شده است و به خانهٔ پدرش برگشته است. او میخواهد زندگی تازهای را شروع کند و راه دشواری پیش رو دارد.
خواندن کتاب بازگشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بازگشت
«اواخر پاییز بود. صبح جمعه زیبای آذرماه. صدای بارون و بوی مست کنندش ازکابوس شبانه بیدارم کرد. چشمامو به زورباز کردم. سردم بود. ولی انگاراین سرما از هوای بیرون نبود. بیشتراز زمستونی بود که بهار وجودم رو به تاراج برده بود. سرمایی که ازکابوس های شبانه شروع میشدوتمام روزگرمای زندگی را از من میربود. نگاهی به ساعت روی میز کنار تخت انداختم تصویر ساعت تار بود. چشمامو مالیدم و دوباره نگاه کردم هشت صبح بود. خیلی دلم میخواست پنجره را باز کنم ولی سردم بود. دلم میخواست پا میشدم و بارون پاییزی رو به ریه های دم کردم وارد میکردم ولی انگار پاهایم رمق نداشت. بدنم سست وخسته بود. دچار رخوتی شده بودم که هر ثانیه مغزم رو میخورد. دل کندن از تخت و گرفتن دستگیره پنجره انگیزه ای میخواست که اون روز و اون ساعت نداشتم. مثل روزها و ساعتهای قبل. چشمامو بستم میخواستم به هیچ چیز فکر نکنم. ناتوان بودم اونقدر که حتی نمیتونستم خودم رو بیشتر لای پتو پنهان کنم. خیلی وقت بود با خودم قهر بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم. انگار که معلم خودم شده بودم و این بهترین تنبیه بود. من تنها دیوونه ای بودم که دیوونگی رو حق مسلم خودم میدونستم. ساکت و بی روح و سرد روی تخت دراز کشیده بودم. توی تنم پر ازصدای خودم بود اون قدر که صدای بارون توش محو میشد. شاید این سرما با نوازش کسی از بین میرفت. مثل نوازش دست پدربزرگ. پدربزرگ چه واژه اشنایی. پیرمردی که از دست داده بودمش ولی هنوز عطر حضورش همه جا بود و من رو زنده نگه میداشت. مردی با موهای سفید و چهره خندان و مهربون که همیشه دوستم داشت و مثل کوه پشتم بود. لحظه ای به فکر فرو رفتم و از خودم پرسیدم چرا من همیشه خواهان غیر ممکن ها بودم. خواهان بازگشت چیزهایی که از دست داده بودم مثل مادرم که همیشه با هر پاییز به فکرش می افتادم. یاد اون غروب دلگیرکه رفت. مادرهمیشه معمای بزرگ زندگیم بود. دلم میخواست دوباره افریده میشدم و تمام برگ های دفترچه زندگیم پاک میشد واصلا تبدیل میشدم به نوزادی معصوم و پاک در دستان زنی که به جز بچش به هیچ چیز فکر نمیکنه. شاید روزی جرات پیدا میکردم که عکس زنی رو بکشم با چشمان سیاه و درشت وبا موهای لخت بلند ودستای گرمی که صورتم را لمس میکنه و نفسهایی که از هرمش از هیچ زمستانی نمیترسم درست شبیه مادرم ولی حیف که دوباره زاده نمیشدم. سرنوشت رو باتلاقی میدیدم که من رو توی سیاهیش غرق میکرد. یاد دبستان افتادم. نیمکت دوم کنار پنجره. وقتایی که معلم درس میداد و من همش به بیرون نگاه میکردم. شاید چشم به راه کسی یا چیزی بودم. معلمی که ساده از نگاه های غمگینم میگذشت و هربار به جمله<حواست رو جمع کن>بسنده میکرد و من هم فریادم را توی سکوتی ساختگی قورت میدادم. مثل یه کوه یخی بی روح. گذشته و آدمهاش دوباره مثل خوره به جونم افتاده بودند و هیچ کاری از دستم بر نمی یومد. توی آینه نگاه کردم ولی دلم میخواست با تمام زوری که دارم خوردش کنم چون هنوزهر وقت خودم رو توی ایینه نگاه میکردم یاد خنده های روزبه میفتادم. یاد اینکه چقدر از من فاصله داشت و چقدر ازش کینه به دل داشتم ولی هیچوقت ازش متنفر نشدم. دوباره به خودم اومدم و سر خودم فریاد زدم (لعنتی میشه یه روز بهش فکر نکنی؟؟). نمیدونم این حجم از حماقت کجای ذهنم انباشته شده بود. اتاقم کوچک بود و ساده. من عاشق سادگی بودم بدون هیچ تجمل و تکلفی.»
حجم
۳۵۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه
حجم
۳۵۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۱۸ صفحه
نظرات کاربران
سلام من هنوز نخوانده ام به صورت کامل ولی قسمتی را که خوانده ام خیلی جذاب نبود و هدف خاصی هم نداشت ولی بازم میگم من فقط قسمتی از کتاب رو خواندم ولی همون هم خیلی دوست نداشته ام!🌹☺😀