کتاب هفت چشمه
معرفی کتاب هفت چشمه
کتاب هفت چشمه نوشتهٔ فاطمه توکلیان در نشر خودنویس چاپ شده است. هفت چشمه یک روایت روان و ساده و یک اتفاق واقعی از دِل جامعهای است که نمونههای مشابهاش را در اطرافمان زیاد دیده و شنیدهایم. دختری که در شرایط نابرابر و ناگواری قرار میگیرد و روزگار سختی را میگذراند.
درباره کتاب هفت چشمه
هفت چشمه روایت دختری طرد شده است که به سختی سعی دارد خودش را اثبات کند و رنگ تیرهٔ نگاه مردمانش را تغییر دهد، دختری که بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفته، عقاید دیگران به او تحمیل شده و حقی برای حرف زدن و دفاع از خود نداشته است، دختری که در اوج ناامیدی باز هم امیدوار بود.
کتاب هفت چشمه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب هفت چشمه
در میان خنده و ضعف از حالت دویدنش بودم که چشمانم گشاد شد! لحن فریادش زیادی عاجزانه و خواهشی بود و حالا که دقیق نگاه میکردم دویدنش هم واقعاً عجیب شده بود. گویی راست میگفت که ترمز ندارد! نگاهی به قد و هیکل ریزهمیزهام انداختم و هول و بیهدف یک دور دورِ خودم چرخیدم. بُهت به آنی چشمان گشادشدهام را درشتتر کرد. میتوانستم آن بشکهٔ گرد و قلمبه را بگیرم؟ قبلازاینکه مغزم وقت کند عکسالعملی نشان دهد و تصمیمی صادر کند، عرفان بود که بهشدّت با من برخورد کرد و جفتمان رویِ زمینِ خیس و نمناک پرتاب شدیم. کارِ خدا بود با دور اوّل قِلخوردنمان، عرفان میان شیار پهنِ پایین تپه گیر کرد و پشتسرش من به او. صدای نفسزدنهایمان آنقدر بلند بود که سکوت دشت را میشکست؛ ولی حتّی یک ثانیه هم نمیتوانست از شدّت شوکّی که به من وارد شده، کم کند. همچنان روی زمین رها و مبهوت به آسمان خیره مانده بودم. دستی جلو دیدم قرار گرفت و تازه توانستم پلک بزنم. مقابل چشمهایم یک شکلات روی آسمان نقش بست. سرم را کمی گرداندم و عرفان را دیدم که بهسختی سعی میکند از داخلِ شیار خود را بیرون بکشد و درهمان حال آبنبات سرخی را بهطرفم گرفته:
«بگیرش دیگه. استخاره میکنی؟ الانه از حال بری؛ بخورش بذار فشارت میزون بشه.»
و من حتّی نا نداشتم تا کمی عصبانی شوم و خشم خرجش کنم. بیحسِ بیحس بودم. بالأخره توانست نیمخیز شود و همانطور که سعی میکرد میزانِ خسارات وارده به لباسهایش را بررسی و احتمالِ کتکخوردنش توسط زنعمو را درصدبندی کند، بازهم غر زد:
«ئه ماهی! پاشو بگیرش دیگه. منه خُلُ بگو از اون سر تا اینجا اومدم بهت شکلاتِ لار بدم.»
با انگشت سبابهاش پسکلّهاش را خاراند و با لبخند گَلوگشادی، دندانهای یکدستش را به نمایش درآورد:
«بازم محاسباتم قاتیپاتی شد. قرار نبود اینقدر شتاب بگیرما! دیدم اینجا ایستادی حواسم پرت شد.»
بعد انگاری که با خودش حرف بزند زیر بینیاش را خاراند و زمزمه کرد:
«خدا رو شکر این خلالدندون اینجا وایساده بود وگرنه مثل سری قبل تا رودخونه رو شاخم بود.»
نمیدانستم بخندم یا غرق در خشم و عصبانیت شوم. اصلاً نمیتوانستم تشخیص دهم توصیف خلالدندان در وصفم خوب است یا نه. وقتی دید هنوز تکان نمیخورم، انگشت سبابهاش را جمع کرد و با لبهٔ تیزش تلنگری به پیشانیام زد:
«پاشو دیگه جنازه! تو اگه گرگ و پلنگ ببینی میخوای چیکار کنی؟»
حجم
۱۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۹۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه