دانلود و خرید کتاب خدا بودن سخت است آرکادی استروگاتسکی ترجمه هادی بهارلو
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب خدا بودن سخت است اثر آرکادی استروگاتسکی

کتاب خدا بودن سخت است

معرفی کتاب خدا بودن سخت است

کتاب خدا بودن سخت است، رمانی جذاب برادران روسی آرکادی استروگاتسکی و بوریس استروگاتسکی است. داستان کتاب انتقادی به فضای فرهنگی حاکم بر شوروی در زمان خروشچف است. هادی بهارلو کتاب خدا بودن سخت است را به فارسی ترجمه کرده است.

درباه‌ کتاب خدا بودن سخت است

خروشچف سخنرانی‌ای در سال ۱۹۶۲ ضمن بازدید از نمایشگاه، هنرمندان و هنر در روسیه آن زمان را به شدت تخریب کرد و زیر سوال برد و به دنبال آن دستور توقیف و مقابله با بسیاری از هنرمندان و رویدادهای هنری در زمان خودش را صادر کرد. نویسندگان کتاب این رمان را در همان زمان نوشتند. 

رمان خدا بودن سخت است به نوعی اعتراض شدید آرکادی و بوریس استروگاتسکی است به فضای فرهنگی که بر شوروی حاکم بود. کتاب خدا بودن سخت است، رمانی علمی تخیلی جذاب است. دون روماتا با ماموریت مشاهده و نجات هر چه که می‌تواند، از زمین به پادشاهی قرون وسطایی ارکانار فرستاده شده است. با شخصیتی به‌عنوان یک نجیب‌زاده متکبر و جنگی، او هرگز شکست نمی‌خورد. او قرار نیست دخالت کند اما درگیر ماجرایی پیچیده می‌شود و البته عشق هم بی‌تاثیر نیست.

خواندن کتاب خدا بودن سخت است را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر رمان‌های علمی تخیلی دوست دارید کتاب خدا بودن سخت است، انتخاب خوبی برای شما است. 

درباره‌ آرکادی و بوریس استروگاتسکی

آرکادی و بوریس استروگاتسکی مشهور به برادران استروگاتسکی دو برادر روس و نویسنده‌ رمان‌ها و داستان‌های علمی-تخیلی هستند.

آرکادی استروگاستکی در ۲۸ اوت ۱۹۲۵ میلادی متولد شد. بود و در ۱۲ اکتبر ۱۹۹۱ میلادی درگذشت. بوریس استروگاتسکی در ۱۴ آوریل ۱۹۳۳ به دنیا آمد. و در ۱۹ نوامبر ۲۰۱۲ چشم از دنیا فروبست.

آرکادی و بوریس استروگاتسکی در طول چهل سال فعالیت ادبی، بیش از سی رمان و بیست داستان نوشتند. اقتباس‌های سینمایی بسیاری نیز از آثار شان صورت گرفته است و بسیاری از داستان‌هایشان به شکل فیلم به روی صحنه رفتند.

بخشی از کتاب خدا بودن سخت است

روماتا خم شد و پرسید: از آرکانار فرار می‌کنی؟

وی با ناراحتی در تأیید حرف روماتا گفت: بله در حال فرار هستم.

روماتا پیش خود گفت: فرد عجیبی است. واقعاً به نظر جاسوس می‌آید. باید امتحانش کنم... اما جاسوس چی؟ جاسوس کی؟ من کی هستم که بخواهم او را امتحان کنم؟ علاقه‌ای به امتحان‌کردن او ندارم. چرا همین‌طوری به او اطمینان نکنم؟ دارد می‌آید. واقعاً شبیه کتاب‌خوان‌هاست. برای نجات جانش فرار می‌کند... تنهاست و می‌ترسد و به‌خاطر ضعیف‌بودن به‌دنبال فردی است که از او دفاع کند... الان هم سر راهش به یکی از اشراف برخورده است. اشراف به دلیل تکبر و حماقت از سیاست سر درنمی‌آورند، اما شمشیرهای بلند آنها حرف‌های زیادی برای گفتن دارند و از مزدوران خاکستری اصلاً خوششان نمی‌آید. اما چرا کیون نتواند از محافظت یک اشراف‌زادهٔ احمق و متکبر برخوردار شود؟ تمام است. او را امتحان نخواهم کرد. دلیلی ندارد این کار را بکنم. کمی باهم صحبت می‌کنیم. این‌طوری مسیر هم کوتاه‌تر به نظر می‌رسد. درنهایت هم به‌عنوان دو دوست از هم جدا می‌شویم...

روماتا گفت: کیون... من قبلاً هم یک کیون می‌شناختم. کیمیاگر و فروشندهٔ معجون‌های گیاهی بود. او از خیابان قلع بود. با او نسبتی نداری؟

کیون گفت: متأسفانه دارم. بله! او از فامیل‌های دورم است. اما برای آنها اهمیتی ندارد... تا هفت نسل بعدشان را هم تحویل نمی‌گیرند.

- کیون! به کجا فرار می‌کنی؟

- به هرجا شد... هرچه دورتر بهتر. خیلی‌ها به ایروکان فرار می‌کنند. من هم سعی می‌کنم به آنجا برسم.

روماتا گفت: که این‌طور! و به ذهنت رسید که این دن نجیب‌زاده ممکن است تو را از مرز رد کند؟

کیون سکوت کرد.

- یا شاید فکر می‌کنی که این دن نجیب‌زاده نمی‌داند کیمیاگر کیون از خیابان قلع کیست؟

کیون همچنان سکوت کرده بود. روماتا فکر کرد: احتمالاً حرف‌های نامربوطی دارم می‌زنم. او روی رکاب‌ها ایستاد و درحالی‌که ادای جارچی‌ها در میدان سلطنتی را درمی‌آورد، فریاد زد:

به‌واسطه جنایات وحشتناک و نابخشودنی در برابر خدا، تاج پادشاهی و آرامش و امنیت متهم و محکوم می‌شود.

و اما اگر این دن نجیب‌زاده از فداییان دن ربا باشد؟ اگر او از اعماق وجود وقف گفتار و رفتار خاکستری‌ها باشد؟ یا شاید هم فکر می‌کنی چنین چیزی غیرممکن است؟

کیون همچنان سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. در تاریکی از سمت چپ جاده سایهٔ بریدهٔ یک چوبهٔ دار نمایان شد. زیر چوبه بدن لختی که از پاها آویزان شده بود به سفیدی می‌درخشید. روماتا با خود گفت: نه‌خیر! مثل‌اینکه فایده‌ای ندارد. او افسار را کشید، شانهٔ کیون را گرفت و صورت او را به‌سمت خودش برگرداند.

او درحالی‌که به صورت سفید با گودی‌های نمایان زیر چشمان وی نگاه می‌کرد، گفت: و اگر این دن نجیب همین الان تو را کنار این ولگرد آویزان کند؟ بله، خود من! خیلی سریع و چابک این کار را می‌توانم انجام بدهم! با طناب محکم ساخت آرکانار. به نام آرمان‌هایم. چرا سکوت کرده‌ای؟ جناب کیون تحصیل‌کرده و باسواد؟

کیون بازهم ساکت بود. دندان‌هایش به هم می‌خوردند و زیر دست روماتا مثل یک مارمولک فشار داده شده پیچ‌وتاب می‌خورد. ناگهان چیزی با صدای چلپ به داخل جوی کنار جاده افتاد. کیون در همان لحظه برای اینکه صدای افتادن را خفه کند، شروع به دادوفریاد کرد: بیا آویزانم کن! آویزانم کن، ای خائن!


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۲۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۲۲۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
۵۰,۴۰۰
۲۵,۲۰۰
۵۰%
تومان