کتاب آی سودا
معرفی کتاب آی سودا
کتاب آی سودا نوشته ناهید گلکار است. این کتاب روایتی جذاب از بخشی از اتفاقات حقیقی در تاریخ معاصر ایران است که در انتشارات داستان منتشر شده است.
درباره کتاب آی سودا
این کتاب برگرفته از اتفاقات واقعی است که در زمان رضاشاه رخ داده است و داستان نوه جانیخان قشقایی و شجاعتهای او را روایت میکند. وقتی یکی از قزاقهای رضاخان آیسودا را میبیند، به او علاقهمند میشود و چون رضاخان در آن دوران با قشقاییها درگیر بود، به این بهانه این قزاق در میان شلوغی و درگیری، دختر را میدزد و به تهران میآورد. داستان پیش میرود و نامزد آیسودا به نام ایلخان برای نجات او راهی تهران میشود او برای نجات معشوقش آمده است و تلاش میکند موفق شود.
خواندن کتاب آی سودا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات عاشقانه و تاریخی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آی سودا
موقع جشن و پایکوبی زن و مرد دور آتیش دست به دست هم می دادیم وبا یک ریتم، که همه بلد بودیم می رقصیدیم. دستمال روی هوا تکون می دادیم و پا روی زمین می کوبیدیم.
آنا چند پیاله بزرگ داد دستم و گفت: از خیک ماست بریز و بیار ماست ها رو در آوردم، اما طوری که هر دو دستم پر از ماست شد. همین طور که انگشت هامو لیس می زدم و عاشق این کار بودم رفتم به چادر مون تا خودمو برای شب آماده کنم. چهار صندوق بزرگ توی چادر ما بود که لباس های من و آنا توی یکی از اونا بود. پیراهن سبز رنگ بلند و پر زرق و برقی داشتم که با تور سبز آماده کردم. موهامو شستم و شونه زدم همین طور که توی آینهٔ دایره شکل پایه بلند خودمو نگاه می کردم چند تا سیلی زدم روی گونه هام تا سرخ بشه و به خودم با ناز نگاه کردم. داشتم برای نگاهی احتمالی به ایلخان تمرین می کردم، این احساسم دوست داشتم و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست.
وقتی داشتم حاضر می شدم، از درز چادر نور آتیش بزرگی که بر پا شده بود، بهم نوید اومدن ایلخان رو داد. همان موقع، صدای تار ایل اوغلو بلند شد و دهلزنها به طبل می کوبیدن و ایل رو به جشن و رقص دعوت می کردن. چند بار لبم رو گاز گرفتم تا سرخ بشه و چادرو پس کردم و با فخر پامو گذاشتم بیرون.
یاشیل تا منو دید دوید به طرفم و مچ دستم رو گرفت و با ذوق و شوق بلند گفت: آی سودا اومد، بیا، بیا زود باش. همین طور که اون منو می کشید و همراه خودش می برد، چشم من دنبال ایلخان بود. عمداً دیر اومده بودم که چشم انتظارش بزارم. تکین با بقیهٔ مردان و زنان ایل مشغول رقصیدن بود. فوراً یک دستم رو فرو بردم توی دست اونو یک دستم هم توی دست یاشیل و شروع کردم به پا کوبیدن، هی، هی هی و با صدای طبل و دهل، هم ریتم شدم. اما چشمم به اطراف بود، نگاه می کردم تا ایلخان رو پیدا کنم. همین طور که با دایرهٔ بزرگی می رقصیدیم چشمم افتاد به مهمون های آتا که دور هم روی پشتی، کمی دورتر نشسته بودن. بساط پذیرایی جلوشون پهن بود، و چندین مرد در خدمت ایستاده بودن. آتا عبای سیاه رنگش رو دورش پیچیده بود و همین طور که قلیون میکشید و از میون سبیل های از بناگوش در رفته اش دودش رو بیرون می داد با مهمون هاش که پنج نفر می شدن و توماج و تیمور هم کنارشون نشسته بودن حرف می زد. نمی دونم چرا بین اونا دنبال مردی گشتم که تیمور ازش حرف زده بود، ولی قبل از اینکه بتونم تفاوتی بین اون مرد ها پیدا کنم، چرخش دایرهٔ رقص منو پشت به اونا کرد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۹۹ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۹۹ صفحه