کتاب لانه عنکبوت
معرفی کتاب لانه عنکبوت
کتاب لانه عنکبوت نوشته معصومه رضایی است. این کتاب را انتشارات نامه مهر برای تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر شده است.
درباره کتاب لانه عنکبوت
کتاب در یک غروب در یک خانه در تهران شروع میشود، وقتی که دختری از مادرش میخواهد داستان زندگیاش را یاد بدهد. مادر بهگذشته میرود و از روزهایی میگوید که دختر نوجوانی بوده و با برادران و پدر و مادرش در یک روستا در لرستان زندگی میکردند. او آشفته بوده زیرا باید اتفاق ترسناکی را پشت سر گذاشته باشد.
کمکم مشخص میشود که قرار است ستاره را بهزور به عقد مردی در آورند که زن و بچه دارد و سالها از او بزرگتر است. دلیل این ازدواج اجباری رسمی است که باعث شده این ازدواج سربگیرد. قرار است این ازدواج سرنگیرد. زیرا میخواهند او را مدتی کوتاه در گور پنهان کنند و بعد هم با پسرجوانی که دوستش دارد فراریاش دهند. این اتفاق حادثههای بزرگی را در پیش دارد.
خواندن کتاب لانه عنکبوت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب لانه عنکبوت
وقتی حرفهای مادرم را شنیدم، لبی کج کردم و نگاه سنگینم را به چشمهای خستهی مادرم دوختم و با لحن عصبی گفتم:
- مثل اینکه من از خیلی چیزها بیخبرم و شماها خیلی چیزها رو میدونید و به من نمیگید. من نمیدونم چرا همه زورشون به منه یه الف بچه میرسه. سروناز اگه راست میگه و جرأت داره، اول شوهر لندهورشو، بعد هم خودشو بکشه. انگار من از خدامه که هَووش بشم! هنوز هیچی نشده نقشهی قتلم رو کشیده؟! خجالتم خوب چیزیه. والا من چیکار به شوهر اون دارم که سه برابر من سن داره؟!
بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
- چه دنیای بدی شده! همه زورشون به مظلوم میرسه. جمشید اگه خیلی جُربُزه داره، بگرده عمومو پیدا کنه. انتقام خواهر و پدرشو از اون بگیره. نه اینکه از خداخواسته، دختری رو به عقد خودش در بیاره که همسن بچهش هست.
مادرم با حوصله و صبر، به حرفهایم گوش داد و وقتی دید ساکت شدم، با خوشرویی به من گفت:
- پاشو عزیزم! ما همهی حرفامونو زدیم. تکرار این حرفها فقط سوهان روحه. قادر هم نیستیم، قانون وحشتناکِ خونبس رو از بین ببریم.
سری با کلافگی تکان دادم و از جایم بلند شدم. مقابل مادرم ایستادم و کمی چشمهایم را ریز کردم و گفتم:
- مادر! بهتره هر چی از نادر میدونی تا شب نشده بِهم بگی. من حق دارم، همه چیز رو بدونم و شما هم خوب میدونید که ما حالا حالا نمیتونیم همو ببینیم و شاید هم هرگز همو نبینیم.
حرفهایی را که با قاطعیت زدم، باعث ناراحتی مادرم شد. کمی سکوت کرد و همانجا روی زمین نشست و تکیه به پشتی داد و در نهایت گفت:
- بیا بشین کنارم و هر سؤالی که در مورد نادر به ذهنت میرسه، ازم بپرس.
نمیدانستم دقیقاً چه باید بپرسم؟ همهی سؤالها در آن لحظه از ذهنم پریده بود. مادرم منتظر بود؛ ولی من ساکت به نقطهای خیره مانده بودم. با سرفهی مادرم، یکهای خوردم و از افکارم بیرون آمدم که مادرم پرسید:
- خب چرا ساکتی؟
با درماندگی گفتم:
- چی بپرسم؟
مادرم با صدای بیاندازه مهربانش گفت:
- هر چیزی رو که بیشتر از همه آزارت میده، بپرس.
نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. سرم را روی پاهای مادرم گذاشتم و گفتم:
- در حال حاضر، فقط یه چیزی هست که بیشتر از هر چیز دیگهای آزارم میده. اونم دوری از شماهاست.
حجم
۱۸۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۱۸۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه