کتاب زیر سایه های بید
معرفی کتاب زیر سایه های بید
کتاب زیر سایه های بید اثری طنز در حوزه ادبیات کودک و نوجوان نوشته سارا شجاعی است که در انتشارات شیرینبیان به چاپ رسیده است.
درباره کتاب زیر سایه های بید
زیر سایههای بید روایتی طنز از زبان یک نوجوان است که در روستا زندگی میکند و داستانهایی را که با تک تک اهالی روستا برایش اتفاق میافتد، بازگو میکند.
اگر میخواهید برای چند دقیقه از ته دل بخندید، خواندن این کتاب را به شما پیشنهاد می کنیم
بخشی از کتاب زیر سایه های بید
نگاهم را از دامنه ی کوه برداشتم و جلوی شرکت را دیدم که مثل هر صبح، همین موقع شلوغ بود. چیزی که هر روز تکرار میشد و هنوز هم تکرار میشود: زنها گاوهایشان را میآورند که همراه گله ی گاوها روانه ی بیرون ده کنند. مردها هم قبل از اینکه کار روزانهشان را شروع کنند، جلوی شرکت قدیمی که یک سکوی بزرگ دارد مینشینند؛ یعنی قبل از اینکه اکبر کتابخانه، مش مرتضی مغازهاش یا حسینزاده درمانگاهش را باز کند، یا پسر عموعلی مینیبوسش را روشن کند و مسافرها را به شهر ببرد، یا بقیه سر باغ و مزرعهشان بروند، مدتی جلوی شرکت میایستند و آخرین اخبار را رد و بدل میکنند!
اگر شما یک روز عادی جلوی شرکت در میدان ده باشید، میبینید که مردها اینطرف به دیوار تکیه میدهند و زنها هم آنطرف روی سکو مینشینند. اکبر را میبینید که تنها شاعر خاندان امیرخانی است و همیشه دفتر شعرش زیر بغلش است تا هروقت چیزی به او الهام شد فوراً ثبتش کند. بعد یک نفر که معمولاً عمو عادل، پدر اکبر است، از او میخواهد شعری بخواند. اکبر هم شروع میکند به گفتن: «خدایی که در این نزدیکی لای این شببوهاست ...» همین موقع است که دمپایی ننه ساره، با سرعتی باورنکردنی به طرفش میآید: «ذلیلمرده! خدا لای بُتّهها چهکار میکند؟»
به نظر ننه ساره جای خدا فقط توی آسمانهاست و کشاندن او لای خار و بتّه، کفر مطلق است! همه میخندند ولی اکبر که بزرگمنش است خم به ابرو نمیآورد و میگوید این شعر را سهراب گفته و پدرش داد میزند که یکعمر جان کنده و عرق ریخته و پسر فرستاده درس بخواند که باعث افتخارش باشد، ولی از وقتی رفته سربازی از هم پادگانیاش، این سهراب ذلیل شده، حرفهای کفرآمیز یاد گرفته
مش مرتضی که همیشة خدا قلیانش همراهش هست و مشغول پُک زدن به آن، چنان قهقهه میزند که به سرفه میافتد، اکبر بیچاره کمی دلخور میشود و به حسینزاده که بهیار درمانگاه است میگوید: «بهتر نیست به مش مرتضی بگویی اینقدر با کشیدن قلیان خودش را به کشتن ندهد؟!» حسینزاده که سالها زحمت کشیده تا مردم را وادار کند او را بهجای اسم کوچکش فاضل، حسینزاده صدا بزنند، از اینکه بالاخره کسی به دانش پزشکی او ایمان آورده، لبخند دکترمنشانهای میزند و به مش مرتضی میگوید: «اینقدر قلیان نکش! مگر نمیدانی که ضررش از سیگار بیشتر است و هزار و یک مرض عجیبوغریب میآورد؟!»
اما مش مرتضی معتقد است که این حرفها مزخرف است و مگر همین ننه ساره نیست که هر روز پکی به قلیان میزند و خدا میداند چند سالش است و هنوز هم سالم و سرحال است!
و بعد دودش را با حالت لذّت بخشی توی صورت حسینزادة بیچاره بیرون میدهد! حسینزاده اخمی میکند و بعد برای اینکه بحث را عوض کند، به پسرِ عمو علی میگوید: «دوباره دیشب توی مینیبوس خوابیده بودی؟!»
پسر عمو علی هم که میداند همه هر شب صدای دعوای او و زنش را میشنوند، لبهایش را میگزد و سرخ میشود ولی فوراً بحث را عوض میکند و میگوید: «گاوها که قلیان نمیکشند پس چرا گوسالة سه سر میزایند؟!» مش اصغر هم گُل از گلش میشکفد و برای چندمین بار اشاره میکند که اسمش را بهعنوان اهداکنندة گوسالة سه سر، زیر پوست پر از کاه آن گوسالة بیچاره، در موزة تاریخ طبیعی شهر نوشتهاند. در این وقت خاله منظر پوزخندی میزند و میگوید: «این که خوشحالی ندارد! اینها نشانههای خداست برای این که به بندة ناسپاسش بفهماند، تا حواسش را جمع کند!» و نگاه تمسخرآمیز و معنیداری به مش اصغر میکند ...
حجم
۶۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۶۸۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
نظرات کاربران
خوب بود