دانلود و خرید کتاب پارو بزن جان گوردون ترجمه الهام شیخی
تصویر جلد کتاب پارو بزن

کتاب پارو بزن

معرفی کتاب پارو بزن

کتاب پارو بزن اثری از جان گوردون و پی. جی. فلک، سرمربی تیم گوفرهای مینه‌سوتا است که با ترجمه الهام شیخی به چاپ رسیده است. جان گوردون در این کتاب درباره ارتقای فرهنگ و رفتارهای تیمی و یک شیوه‌ تسلیم‌ناپذیر و همیشگی برای هدایت به سوی نیک‌بختی، سرور و خوش‌بینی سخن می‌گوید.

 درباره کتاب پارو بزن

جان گوردون در کتاب پارو بزن به شما می آموزد که چگونه اشتیاق و خوش‌بینی را چراغ راه خود قرار دهید بدون آنکه شرایط و حوادث بیرونی اشتیاق شما را تحت تاثیر قرار دهد. با خواندن این کتاب، در میابید که چگونه سه عامل تاثیرگذار و اصلی در قایق یعنی پارو، نماد انرژی، قایق، نماد فداکاری و قطب‌نما نماد بینش شما، می‌توانند زندگی شما را متحول کنند.

این کتاب راهنمای خوبی برای ورزشکاران، مربیان، رهبران تجاری و هرکس دیگری است که امیدوار است بتواند بیشتر و بیشتر از زندگی‌اش لذت ببرد. با خواندن این کتاب هرچه بیشتر به سوی موفقیت سوق داده می‌شوید.

 خواندن کتاب پارو بزن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به کتاب‌های موفقیت مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره جان گوردون

جان گوردون نویسنده و گوینده موفق و تاثیرگذار آمریکایی در حوزه رهبری، فرهنگ، فروش و کار تیمی فعالیت دارد. او با سازمان‌های ورزشی متعدد، مؤسسات دانشگاهی و شرکت‌های مختلف از جمله لس‌آنجلس داجرز، دزدان دریایی پیتسبورگ، سن دیگو پادس، میامی هیت، اوکلاهما سیتی تندر، بولداگ دانشگاه جورجیا و... کار می‌کند و با مربیان مدارس و انجمن‌های مختلف همکاری می‌نماید.

 بخشی از کتاب پارو بزن

نهم فوریه ۲۰۱۱، روزی بود که پسرم، کلتون، را، بلافاصله پس از تولدش، به دلیل نارسایی قلب و ریه از دست دادم. در آن زمان، در راتگرز زیر نظر گرگ شیانو آموزش می‌دیدم و سپاسگزار او بودم؛ چون چندین‌بار به من اجازه داد زمان کارم را تغییر دهم تا بتوانم برای آزمایش‌های لازم پیش از تولد کلتون، به بیمارستان کودکان فیلادلفیا بروم. در اولین ملاقات، دکتر خبرهای تکان‌دهنده، ویران‌کننده و نامنتظره‌ای را به من داد. او گفت که کلتون، پس از تولدش، خیلی زنده نخواهد ماند و کسی هم نمی‌تواند کاری برایش انجام دهد. با شنیدن این خبر نفسم بند آمد. به معنای واقعی کلمه نمی‌توانستم نفس بکشم. از سنگینی خبری که آن لحظه شنیده بودم احساس خفقان می‌کردم.

چطور ممکن بود؟ چطور کسی نمی‌توانست کاری کند؟ چطور پسرم نمی‌توانست دوام بیاورد؟ چطور یک دکتر نمی‌توانست او را درمان کند؟ ذهنم پر از سؤال‌های گوناگون بود، گیج و عصبانی بودم. پس از درک چنین موقعیتی که ضربهٔ مهلکی بر من وارد آورد و پسرم که قرار بود بعد از به دنیا آمدن جانش را از دست بدهد، دیگر حسی به زندگی نداشتم. بعد فرزندم متولد شد، همه‌چیز خوب به نظر می‌آمد. با هیجان و امید گفتم: «نگاه کنید ... نفس می‌کشد، حالا کاری هست که بتوانیم برایش انجام دهیم و نجاتش دهیم؟» آن‌ها هیچ کاری نمی‌توانستند بکنند. پس ازچند دقیقه، کلتون جیمز فلک از زمین پر کشید و رفت.

آن چند دقیقه آهسته‌ترین، بی‌حس‌ترین و واقعی‌ترین دقیقه‌های زندگی من بود. اینکه پسرت را در آغوش بکشی و او آخرین نفس‌هایش را بکشد تو را برای مابقی عمرت تغییر می‌دهد، چه برای این تغییر آماده باشی چه نباشی. احساس می‌کردم که زندگی‌ام به پایان رسیده است. حس می‌کردم قدرت این را ندارم که بر این تراژدی غلبه کنم. می‌خواستم تسلیم شوم، همه‌چیز را تمام کنم و هیچ‌وقت دوباره این لحظات را در زندگی‌ام نبینم. حزن و اندوهی در دلم لانه کرده بود که مرحله به مرحله هر حرکتی را، چه فیزیکی، چه روانی و چه احساسی، از من سلب می‌کرد. ابر سیاه و تاریکی افکارم را احاطه کرده بود و به نظر می‌رسید که با گذر هر روز، این ابرها سیاه‌تر و بزرگ‌تر می‌شوند. شبیه به احساس دردی بود که هیچ‌گاه از بین نمی‌رفت و زمان هم خیلی آرام حرکت می‌کرد. این اتفاقات زندگی گویی اکثر ما آدم‌ها را به خاک سیاه می‌نشاند. غمگین شدن، زار زدن و احساس درد عمیق حسی طبیعی است و ما همه انسان‌هایی با احساسات و هیجانات واقعی هستیم. پس از اینکه کلتون از دنیا رفت من آنجا بودم؛ اما خدا را به‌خاطر آن لحظه که باعث شد این درد مرا به سمت و سوی هدف اصلی‌ام در زندگی سوق دهد هزاران بار شاکرم.

پارو بزن

تصمیمم را گرفتم. نمی‌خواستم اجازه بدهم که نام و یاد و خاطر او از زندگی‌ام حذف شود. نمی‌خواستم او را فراموش کنم؛ به همین خاطر جوری وانمود کردم که انگار این اتفاق نیفتاده است. می‌خواستم خودم را به‌گونه‌ای بالا بکشم که نام و خاطرهٔ کلتون برای همیشه زنده بماند، می‌خواستم در مسیری مثبت و رو به جلو حرکت کنم و به واسطه اتفاقی که برایم افتاده بود، با آن‌هایی که چنین تجربهٔ مشابهی را در آینده از سر می‌گذرانند ارتباط برقرار کنم و با آن‌ها همدردی کنم. به یک نشانه نیاز داشتم، یا چیزی که خودم را با آن قیاس کنم، چیزی که هستهٔ وجودی آن کسی که بودم و همچنین متفاوت بودنم را ثابت کند. می‌خواستم در این مسیر کلتون را نیک‌نام کنم. می‌خواستم به فرزندانم چیزی بدهم که زندگی‌شان را با آن بنا کنند؛ شیوه‌ای خاص برای زندگی، روشی برای کنترل ناملایمات، رویدادهای حزن‌انگیز، پیروزی، شکست، تسخیر هرچیز و شک‌وتردیدها. می‌خواستم برای آن جامعهٔ فوتبالی، که به آن‌ها آموزش می‌دادم، چیزی خلق کنم، چیزی از جنس محبت و نیک‌نامی، که در لوای آن بتوانند تجدید قوا کنند. و در آخر، می‌خواستم اطمینان یابم که روزی یک سرمربی خواهم شد. می‌توانستم داستانم را با تیمم، کارمندانم، دانشگاه و جامعه به اشتراک بگذارم تا با همهٔ مردم، از هر طبقهٔ اجتماعی، ارتباط برقرار کنم و این پیام قدرتمند را به گوش همهٔ آن‌ها برسانم که هرگز تسلیم نشوید! به همین خاطر، من مجبور بودم به‌دلیل ایده‌ای که در سر داشتم به پا خیزم، همان ایده‌ای که دوست داشتم در نظر مردم خوب و قدرتمند جلوه کنم و در دوران زندگی‌ام و حرفهٔ مربی‌گری‌ام بر دیگران تأثیر بگذارم. نمی‌دانستم چه موقع قرار است یک سرمربی باشم؛ اما می‌دانستم که می‌خواهم بعد از آن در زندگی دیگران تأثیرگذار باشم.

در راتگرز، گرگ شیانو شعاری برای خودش داشت: «موانع سر راهت را خرد کن و جلو برو!» تبری بردار و درخت هدفت را نشانه بگیر و بارها و بارها و بارها بر تنهٔ درخت هدفت ضربه بزن. سرانجام درخت خواهد افتاد. من واقعاً این فرهنگ را دوست داشتم و هنوز هم تا به امروز آن را سرلوحهٔ کار خودم قرار داده‌ام. من به تقدیر و اینکه هر اتفاقی دلیل خاص خودش را دارد معتقدم. بنابراین وقتی کلتون بریده‌بریده آخرین نفسش را کشید از خودم پرسیدم: «آیا این تصادف بود؟ گمان نمی‌کنم.» به من الهام شد و یک پیام الهی بر من وحی شد و انگیزه‌ای شد تا زندگی حرفه‌ای و شخصی‌ام را و تیمی که در آینده قرار بود تحت رهبری من قرار گیرد تحت‌الشعاع قرار دهم.

من همیشه عاشق آب و قایق‌ها بوده‌ام. آن‌ها به من حس صلح و آرامش می‌دهند. آرامش خاطری که آب برای من به ارمغان می‌آورد من را از لحاظ روانی و احساسی به جایگاه ویژه‌ای می‌رساند. قلباً عاشق این هستم که یک معلم باشم، عاشق اینکه درس‌های ساده و قدرتمند را به اشتراک بگذارم و همیشه به دنبال ساده‌ترین راه برای آموختن درس‌های زندگی هستم تا با بازیکنانم ارتباط برقرار کنم. همین موضوع فراموش نشدنی‌ترین شعر کودکانهٔ تمام عمرم را در ذهنم تداعی کرد: «پارو بزن، پارو بزن، پارو بزن، در قایقت پارو بزن.» و من فهمیدم این زمانی است که من باید پارو بزنم!

mdhosseini
۱۴۰۳/۰۴/۲۶

قانون نالیدن ممنوع بهترین کتاب گوردون هست البته از نظر من. این کتاب هم در رابطه با قانون و قاعده هایی هست که یک مربی ایجاد کرده و فرایند و تاریچه استفاده اون رو در تیم هاش میگه

مجبور نیستم به هرکسی ثابت کنم که می‌توانم به رؤیاهایم دست پیدا کنم، بلکه مهم‌تر این بود که من باید به خودم ثابت می‌کردم که من همان چیزی هستم که ادعا می‌کنم می‌خواهم باشم.
vahid

حجم

۴۶۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۴۶۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۷۰%
تومان