دانلود و خرید کتاب رویای نخل ها
تصویر جلد کتاب رویای نخل ها

کتاب رویای نخل ها

گردآورنده:فرشته گزدرازی
انتشارات:نشر بید
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب رویای نخل ها

کتاب رویای نخل‌ها مجموعه داستان‌های نویسندگان شهر موج است که به همت فرشته گزدرازی جمع آوری شده و نشر بید آن را به چاپ رسانده است.

 درباره کتاب رویای نخل‌ها

در این مجموعه مشترک داستان، آثار زیر با قلم این نویسندگان را می خوانیم:

دنیای آنها / روح الله حاجی زاده

لشکری در خانه/ روح الله حاجی زاده

زیرزمین تاریک/فاطمه فولادی خواه

درد تنهایی/ زهرا سلیم فر

رستاخیز درون/ زهرا فقیه

غیر منتظره / معصومه شیخیانی

قدم‌های لرزان/ معصومه شیخیانی

وارث خانوادگی/ عباس عدالت خواه

آقا معلم/مژگان چمکوری

سرباز طلاییه/ عباس پور محمودی

ملنگ/ عباس پور محمودی

هیچکدام/ حسن عبدی

یک جای خوب/ حسن عبدی

رهایی/ علی نظامی

خاری در گلو. . / مرضیه آرامش

کرونا/ پروین مظفری

تولد/ پروین مظفری

رسیدن/ بانو فرخ رزمی

جوجه رنگی / زهرا نور محمد

گذر زمان/ فاطمه نور محمد

کشاکش تردید/ فرشته گزدرازی

رویای نخل‌ها/ فرشته گزدرازی

کوه درد /عادل دواسری

داستان زندگی (برداشتی ازیک خاطره)/ سید محبوبه هاشمی‌زاده

خالق/ الهه میرشکاری

فراموشی/ فریبا آذری

سر گردان/ ابوالفضل حسین پور

 خواندن کتاب رویای نخل‌ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

اگر علاقه‌مند به دنیای داستان کوتاه و از طرف‌داران داستان‌های نویسندگان معاصر هستید، کتاب رویای نخل ها یک انتخاب خوب برای شما است.

 بخشی از کتاب رویای نخل‌ها

می‌خواست ببیند آمده یا نه. شاید آمده بود یا می‌خواست بیاید، ولی هنوز نیامده بود. دزدکی سرکی کشیدی. یکی بود. نه انگار دو تا بودند. ولی نه، از دو تا هم بیشتر بودند. شاید ده تا. یا شاید بیست تا. همه بودند و هیچکس نبود. خودش گفته بود بیا. اول زهره‌ات رفته بود. نگاهش کرده بودی. یا شاید او نگاهت کرده بود. شاید هم هر دو. ولی تو زودتر او را دیده بودی و او تو را شناخته بود. اول از تو گفته بود سالم. تو چپکی نگاهش کردی بودی و از نگاهش ترسیده بودی و او از نگاه تو خندیده بود و یا شاید توی دلش مسخره‌ات کرده بود و به قیافهٔ زوار در رفته‌ات متلکی پرانده بود. شب بود و تو خودت رنگ شب بودی و یا شاید شب رنگ تو ولی هر دو مثل هم بودید. توی شب که لخت می‌شدی با او قاطی می‌شدی و او با تو. انگار با هم کشتی می‌گرفتید و اصلاً معلوم نبود که کدام رو هستید وکدام زیر. بچه‌ها می‌گفتند دلِ شیر داری و بزرگ‌ترها می‌گفتند تخم جنّی. شاید بیاید و شاید هم نیاید. رفیق جون جونی‌ات نیست که بترسد فردا با او قهر کنی. اصلاً شاید او با تو قهر کرده باشد.

دیروزی که آمده بود، حرف‌های مِشَنْگی خیلی زده بودی و او از حرف تو اصلاً خنده‌اش نگرفته بود و تو با خودت گفته بودی که او خودش را خیلی می‌گیرد. اصلاً ندانسته بود که تو در موردش این حرف‌ها را زده‌ای و نفهمیده بودی که برای چه از حرف‌های تو نخندیده بود. هر چه بود زیر سر حرفهایت بود. شاید راستی راستی بی‌مزه بوده‌اند و یا شاید برای او تکراری بوده باشد.

دوباره سرک کشیدی. هنوز نیامده بود. حالا از سی تایی هم بیشتر شده بودند. آتشِ بزرگی روشن بود و دورش نشسته بودند و می‌خندیدند. دلت می‌خواست بفهمی برای چه می‌خندند و چه می‌گویند که این‌طوری می‌خندند و تو هم یاد بگیری تا به او که نمی‌خندید بگویی تا شاید او هم بخندد. شاید هم نخندد ولی مطمئن بودی خودت اگر اول می‌شنیدی می‌خندیدی. یکی بلند شد و از روی آتش کتری چای را برداشت. یک لیوان چای ریخت. وقتی بلند شد خیال کردی چون شب است چشم‌هایت اشتباه می‌بینند و یا شاید دو تا را روی هم می‌بینی ولی خوب که نگاه کردی دیدی نه، راستی راستی هیکلش هرکولی است. قدش اندازهٔ دو تای پدرت بود شاید هم دو تا و نصفی. هر چه بود خیلی دراز بود. البته فقط دراز نبود هیکلش هم درشت بود. زهره‌ات رفت. خواستی برگردی. گفتی شاید او بیاید و تو نباشی و دلخور شود و یا شاید قهر کند. شاید هم دیگر نگاهت نکند. سرت را عقب کشیده و به نخلی تکیه دادی که یادت آمد شام نخورده‌ای. شاید هم خورده بودی ولی شکمت لور بود. شبی دو سه بار می‌خوردی. از بس خورده بودی و مفت گشته بودی پهن شده بودی. کمپه به نظر می‌آمدی.

یک روز که حوصله‌ات سر رفته بود و توی نخلستان ول می‌گشتی آمده بود. شاید حوصلهٔ او هم سر رفته بود. وقتی آمده بود اول ترسیده بودی. بعد نگاهش کرده بودی. تا حالا او را ندیده بودی. گفته بودی: «بچهٔ این‌جایی؟» گفته بود: «نه.» گفته بودی: «تازه آمده‌ای؟» گفته بود: «نه.» گفته بودی: «این‌جا چکار می‌کنی؟» گفته بود: «تو این‌جا چکار می‌کنی؟» خیلی زورت آمده بود که او جواب‌هایت را سر بالا داده است. شاید هم تو فکر می‌کردی که سربالاست. دماغ گشادت را از گردن باری گشادتر کرده بودی و گفته بودی: «تو را سَنَنَه؟» او فهمیده بود که سَنَنَه یعنی چی. شاید هم نفهمیده بود. ولی وقتی گفته بودی سَنَنَه برگشته بود و نگاه تندی کرده بود. دلت تکانی خورده بود ولی به روی خودت نیاورده بودی. نصف شب، آن هم توی نخلستان، بی‌کس و تنها اگر دست جنبانده بود مثل تپاله‌های پِهِن شده بودی. شاید هم دراز به دراز می‌افتادی و می‌مردی. نگاهت که به دستش افتاده بود توی دلت به گُه خوردن افتاده بودی و میرامشاه را قسم داده بودی. شاید می‌خواست بزند و یا شاید هم به خری‌ات خندیده بود ولی هر چه بود نزده بود و تو از این بابت یک کنهٔ دیگر به گردنت افزوده شده بود.

دوباره سرک کشیدی. هنوز هم نیامده بود. نخلستان از سر و صدا و هلهله پر بود. هر کس در گوشه‌ای برای خودش با کسی خلوت کرده بود و بساطی راه انداخته بود. مرد دراز بدقواره‌ای دست دخترکی را گرفته بود و داشت محکم می‌کشید ولی دختر همراهش نمی‌رفت. زنی آن طرف‌تر دست را بناگوش گذاشته بود و یک بند می‌خواند. از این همه شور و نشاط ندیده مورمورت می‌شد. شاید هم خدا خدا می‌کردی که زود بیاید و تو هم با آن‌ها قاطی شوی و یا شاید هم می‌گفتی این چه مراسم بزن و بکوبی است؟ توی دلت بشکن بشکنی بود که می‌آید.

آن شب وقتی تو را دیده بود خوشش آمده بود و گفته بود: «اگر به کسی نگی باهات دوست می‌شم.» شاید می‌فهمید که دهانت ول است. شاید هم دلش نمی‌خواسته کسی دیگر بفهمد. گفته بود: «اگر بگی می‌زنم که پا نشی.» گفته بودی: «این چه دوستی ست؟» بعد گفته بود: «زشتی.» گفته بودی: «به تو چه؟» گفته بود: «چرا نمی‌آیی پیش من؟» گفته بودی: «کجا؟» گفته بود: «پس فردا عروسی خواهرم است. تو هم بیا.» شب از نیمه گذشته بود. شاید هم خیلی بیشتر از نیمه. خروس‌ها خیلی وقت پیش آن را اعلام کرده بودند. شاید بعد از آن را اعلام کرده بودند. ماه خمیازه‌ای کشید و صدای خروس‌ها بلند شد. اعصابت خراب شده بود. اگر می‌آمد می‌خواستی به او بتوپی. شاید هم برمی‌گشتی و شاید هم کمی ناز می‌کردی ببینی چقدر نازت را می‌خرد.

از پشت یکی صدا زد. خودش بود. آمده بود. لنگ دور سرش بسته بود و لباس شیکی پوشیده بود و تو گفتی: «هله عروسی خواهرشِ نْ نِه!» زد توی گوشت. گفتی: «چرا می‌زنی؟» گفت: «مگه عروسی خواهر آدم هم کیف داره؟» گفتی: «یعنی چه؟» گفته بود: «خری! نمی‌فهمی! بیا بریم.» جای سیلی‌ات را خاراندی و راه افتادی. هر چه نزدیک‌تر می‌شدی بیشتر کیفت کوک می‌شد. حضور تو برای زن‌ها عادی بود. تویی که تا حالا فقط سر بی‌دستمال ننِه‌ات را دیده بودی دیدن این موهای پریشان برایت کیف داشت. دور که بودی نمی‌دیدی. شاید هم دیده نمی‌شدند. هر چه بود کیفت خیلی زیاد شده بود. بعضی از زن‌ها دورتر شدند. شام می‌پختند و بوی غذا از آن فاصله داد و بیداد شکمت را درآورده بود.

- چرا باهاشون قاطی نمی‌شی؟

وقتی به هیکل‌هایشان نگاه می‌کردی می‌ترسیدی. شاید خیلی بیش از حد هیکل داشتند و یا شاید تو هیکل نداشتی و آن‌ها همین هیکل را از قبل داشته‌اند و تو توی آب وا رفته‌ای. یکی داشت با دو دستمال سبز و قرمز آن طرف‌تر می‌رقصید و هر چند لحظه‌ای یک بار به سوی آن‌هایی که دوره‌اش کرده بودند حمله‌ای می‌کرد و بوره‌ای می‌داد و دوباره کله‌خراب می‌رقصید. در گوشه‌ای دیگر چند نفری مچ می‌انداختند. شاید عروسی این‌ها این طوری است. ولی نه. هر چیزی به هر حال قانونی دارد. هر کسی هر گوشه‌ای بساطی راه انداخته و...

- می‌خوای شام بخوری یا نه؟

- آره، آره

سفره‌ای دراز انداخته شد. سفره خیلی دراز بود. شاید اندازه بیست تا از آن‌ها و یا شاید سی تا ولی عرضی نداشت. شاید نصفِ نصف یکی از آن‌ها. زنها هر کدام با آوردن چیزی رقاصانه وارد می‌شدند و عشوه‌گر می‌گذاشتند و می‌رفتند. وقتی همه را آوردند. یکی گفت: «بفرمایید خوش آمدید!» خودت را جلو کشیدی. شاید هم سفره خودش تو را جلو کشید. انگار یکی تو را کشید. شاید هم کشیده شدی، شاید هم خودت حواست نبود و یک هویی خودت را جلو کشیده بودی. کسی نگاهت نمی‌کرد. همه انگار که سر تو آخور کرده و با سر پایین فقط می‌خوردند. خواستی بروی. لقمه را توی دستت قالب کردی و نرسیده به دهان گفتی: «بسم االله الرحمن الرحیم.»

سرت را بالا آوردی دیدی تو دستت هیچی نیست. بود ولی حالا نیست. هیچ‌کس نبود. توی نخلستان چهار زانو و مؤدبانه نشسته بودی. با خودت گفتی شاید خوابی. اما دیدی نه. آن‌ها این‌جا بودند ولی حالا نیستند. شاید خیال می‌کردی، اما نه، بودند. صدای جیرجیرک‌ها خبر از سکوت وهم‌برانگیز شب می‌داد. بلند شدی و خودت را تکاندی. کاش لقمه را خورده بودی. نگاهی دوباره به جای سفره انداختی. هیچی نبود. تو بودی و نخلستانی تاریک و حالا بانگ چند خروس.


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۰ صفحه

حجم

۱۳۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۰ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان