کتاب بادبور
معرفی کتاب بادبور
کتاب بادبور نوشته محمود شریفی است. این کتاب داستان زندگی زنی به نام عطیه است که روزگار برایش خوشی ندیده است.
درباره کتاب بادبور
عطیه دختر کوچکی بود که شاهد اتفاقات بدی بود، او زمانی که این اتفاقات را میبیند که منجر به کشته شدن پدر و مادرش میشود برای همیشه قدرت صحبت کردنش را از دست میدهد. آنها قوم و خویشی نداشتند که عطیه را نگهدارد،با اصرار یکی از آشنایان عطیه نزد کدخدا میرود. کدخدا دو زن دارد و عطیه برای آنها نانخور اضافه است اما او را تحمل میکنند تا بزرگ میشود و برایش خواستگار میآید.
پیرمرد ۷۰ ساله و بيدندان اولین خواستگار عطیه است. کدخدا که میخواهد از شر او راحت شود او را به مرد شوهر میدهد و اینجا آوارگیها و تنهاییهای او شروع میشود چون پیرمرد بیمار میشود و در بستر بیماری سختی میافتد.
خواندن کتاب بادبور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب بادبور
میرزاحسین - ای بابا! اگه آدم خواسته باشه به دهن این مردم نگاه کنه که یکسر باید بره تو چاه موال، دختر خرج داره به باد هوا که بزرگ نمی شه. دهن مردم رو که نمیشه بست، در ثانی، مگه خودشون کورن نمی بینن که این دختر بیچاره هیچ کس رو نداره، خب ... خب اگه مَردن خودشون بِیان و قبول کنن.
- از کجا معلوم که دو روزه دیگه کسی پیدا نشه و عمه و عموی این دختر در نیاد؟ بعدم دو قرت و نیم از ما طلبکار بشن.
میرزاحسین- نه بابا اگه این بیچاره ها کس و کاری می داشتن برای چی تو این غربت ویلان و سیلان باشن؟ توی این مدت که اینجا بودن هیچ کس ازشون سری نزده، خبری نگرفته. نه ...خودت که بهتر ملتفتی، همین ملک و مال و منال رو هم با زحمتکشی خودش همین جا به دست آورده، اول که اومده بود که هیچی نداشت. عصایی بود و ردایی...
- لا اله الا الله شما دو نفر میخواین خودتونو راحت کنین و منو گرفتار. میدونم ثواب داره خیلی هم ثواب داره اما منم اونجوری که شما فکر میکنین نیستم هزار جور بدبختی دارم تازه میدونم حرف و حدیثای بعدش بدتره.
جانعلی- به خدا کار خیره، اگه به چشم می دیدم به خدا خودم نگهش می داشتم. چه کنم که هشتمون گرو نهمونه. از ما بَزّه ها چه انتظار داری؟!
میرزا حسین – میخوای یه مدتی پیشت باشه ببینیم چی پیش میاد
کد خدا طبق عادت گوشه سبیلش رو می جوید...
جانعلی - خِیره ان شاءا...
کد خدا به حیاط پا گذاشت و از نظر جانعلی محو شد. حیاطی بزرگ و خانه هایی که در دو طبقه روبروی در حیاط سوار شده... دیوارها را گل اندود تمیزی پوشانده بود. پنجره های چوبی آبی رنگ و بهار خوابی در طبقه بالا با نرده چوبی به چشم می آمد. در گوشه ای از حیاط آغل گوسفندها و طویله بود. وسط آن نیز چند درخت بی حال و پژمرده و یک حوض خالی از آب، در گوشه دیگر نیز چرخ چاهی افتاده بود. طلعت، زن بزرگ مصیب با ابروهای به هم پیوسته و نه چندان برخوردار از زیبایی قدی متوسط و لباس هایی تمیز و خوش رنگ، جلو بهار خواب پیدایش شد و دست هایش را به روی نرده ها ستون کرد.
- این بچه قراره چند روزی مهمون ما باشه. دختر حاج آخونده. بیچاره کسی براش نمونده. مراقبش باش ببینیم چی میشه. بچه عزیزیه. برگشت. کلام کدخدا چنان قاطع بود که مجالی برای اعتراض باقی نمی گذاشت. طلعت خودش سه تا بچه قد و نیم قد داشت و گلچهره زن دوم کد خدا هم منتظر بود که بچه نه ماهه اش را زمین بگذارد.
حجم
۵۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱ صفحه
حجم
۵۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱ صفحه