کتاب پانزده ثانیه
معرفی کتاب پانزده ثانیه
کتاب پانزده ثانیه نوشته مصطفی برزوئی است. این کتاب براساس طرحی از زهرا احمدوند نوشته شده است. این کتاب سیر زندگی کودکی و نوجوانی به جوانی دست پر مهر پدر است.
درباره کتاب پانزده ثانیه
رمان پانزده ثانیه مجموعه داستانهای به هم پیوستهای است که در یک بازه زمانی پانزده ثانیهای از ذهن یک دختر جوان میگذرد. داستانهایی که بر شالوده یک طرح کلی بنا شده و به خاطرات دوران کودکی دختربچهای در یک روستای زیبا اشاره میکند. این کتاب بعد از ۳۵ سال نوشته شده است و تجربیات احساسات نویسنده را در خود دارد.
زبان کتاب ساده است و به نوشتن جزئیات روایتهای جذابی برای خواننده میسازد، خواننده داستان میتواند همراه با شخصیتها به روستا برود و دشت و رودخانه را از نزدیک ببیند و عطر و هوای داستان را حس کند.
خواندن کتاب پانزده ثانیه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پانزده ثانیه
آبشار کوچک روستا در سرمای زمستان هم با شتاب بر روی تخته سنگهای پای کوه شلاق میزد. میثم از کنار آبشار گذشته بود و مدام فریاد میزد:«بیا دیگه زهرا، بیا ترسو. دیدی نمیتونی؟! گفتم جرئتشو ندار» دلم میخواست به او بفهمانم که من از چیزی نمیترسم، اما واقعا عبور از آن مسیر باریک ترسناک بود. روستاییان در ابتدای رودخانه و محل تلاقی آن با آبشار، میله فلزی بلندی را در عرض رودخانه نصب کرده بودند. آنها در زمان تخمریزی ماهیها با وصل کردن تورهای ماهیگیری به میله فلزی به صید ماهی میپرداختند. روزهای زیادی برای دیدن پرواز ماهیهای پرجنب وجوش بر روی سطح آب به کنار رودخانه رفته بودم، اما اتفاق نیفتاده بود که مثل آن روز از عرض رودخانه عبور کنم. میثم و پسرهای روستا بارها و بارها این کار را انجام داده بودند و من هم دلم میخواست برای یکبار هم که شده آن را تجربه کنم. به همین دلیل از میثم خواستم تا دور از چشم عمو برات و خاله قزی روش عبور از عرض رودخانه را به من آموزش دهد. میثم ابتدا از این کار سر باز زد اما وقتی من را برای انجام آن مصمم دید قبول کرد. انگشتانم را محکم به میله فلزی سرد چسبانده بودم. به پایین آبشار نگاهی انداختم. هرچقدر شیطنت قطرات آب بر روی کفهای رودخانه دیدنی بود، ترسناک هم به نظر میرسید. حرفهای تمسخرآمیز میثم مرا برای عبور از رودخانه مصممتر میکرد. اولین قدم را برداشتم. انگشتان پاهایم را که در گرمای جورابهای بافتنی جا خوش کرده بودند و به کف چکمه پلاستیکی صورتی رنگ چسبیده بودند جمع کردم تا برای عبور از روی تخته سنگهای لیز تمرکز بیشتری داشته باشم. میثم که دستهایش را مشت کرده بود و جلوی دهانش گرفته بود تا با ها کردن آنها را گرم کند گفت:«به پایین نیگا نکن. فقط به من نگاه کن و بیا جلو.« دلم میخواست کاری را بکنم که میثم میگفت اما سخت میتوانستم چشمهایم را از کف آبشار بردارم. قدمها را یکی پس از دیگری تکرار کردم و آرام آرام به وسط رودخانه رسیدم. پشت سرم صدای شلاقهای آبشار شدیدتر شده بود و روبهرو امتداد بیانتهای رودخانه را به خوبی میدیدم. این اولین باری بود که دیدن رودخانه روستا را از این منظر تجربه میکردم. عبور از سنگهای نامنظمی که زیر میله فلزی چیده شده بودند برای من که کودکی شهرنشین بودم سخت بود اما نباید در برابر حرفهای بچهگانه میثم کم میآوردم. نیمی از راه را پشت سر گذاشته بودم و برای رسیدن به آن طرف رودخانه فقط چند قدم دیگر باقی مانده بود.
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه