کتاب اسطوره خیالی؛ جلد چهارم
معرفی کتاب اسطوره خیالی؛ جلد چهارم
رمان دنبالهدار اسطوره خیالی نوشته مهران شاغاندر است که در موسسه آموزشی تالیفی ارشدان به چاپ رسیده است. این اثر یک داستان خیالی با ترکیبی از افسانهها و اساطیر است که شما را به فضایی پرهیجان و رازآلود میبرد.
درباره رمان اسطوره خیالی
علی مرد خودساخته و درستکاری است، که در اوج جوانی به موفقیتهای چشمگیر و بزرگی رسیده و از موقعیت مالی و اجتماعی خوبی در شهر خودش برخوردار است ؛ اما ناگهان به دست بهترین دوستان و نزدیکانش، از عرش به فرش سقوط میکند و گرفتار مسائل و مشکلات طاقتفرسایی میشود...
این داستان شرح نبرد نابرابری است میان نیروهای خیر و شر با بیانی ساده و واقعی؛ اگرچه در این جنگ طولانی، بعضای از قدرتها و مخلوقات ماوراء طبیعی همچون پریهای دریایی، جنها و زارها به یاری شخصیت داستان، علی میآیند؛ اما از آنجا که دست تقدیر و چرخ روزگار بازیهای زیادی دارد، او از گزند طوفان حوادث و مشکلات در امان نمیماند و گرفتار ماجراهای خارق العاده و شگفتانگیزی میشود و دهها داستان تلخ و شیرین برایش پیش میآید...
خواندن رمان دنبالهدار اسطوره خیالی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به داستانهای تخیلی و افسانههای پریان مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب اسطوره خیالی؛ جلد چهارم
ممدو به طبقهی دوم مغازه، جایی که علی و صبرو و ابوسلمه نشسته بودند، آمد و گفت: " صبح که شما نبودین، تعدادی از بازاریها به مغازه اومدن، خیلی شاکی و ناراحت بودن، میگفتن با این قیمتهایی که شما کالاها رو میفروشید، هیچکس دیگه از ما خرید نمیکنه. میگفتن شما به عمد دارین با این قیمت میفروشین که ما رو بدبخت و ورشکست کنین. "
علی گفت: " اشکال نداره، من بعداً خودم با همهشون حرف میزنم." سپس، با صبرو و ابوسلمه سوار ماشین شدند که به انبارِ سردخانهی مرکزی جزیره، سری بزنند؛ در بین راه، همینطور که از کنار بهزیستی و کمیته امداد میگذشتند، ناگهان صبرو به علی گفت: "همینجا ترمز کن و بایست."
علی هم خودرو را متوقف کرد و ایستاد. صبرو با عجله از ماشین پیاده شد و با سرعت، به طرف پشت ماشین رفت. علی به عقب نگاه کرد که ببیند چه شده و صبرو کجا میرود. با تعجب دید که صبرو در حال جرّ و بحث با مرد جوانی است و یک خانم میانسال بومی هم کنار آنها ایستاده است.
علی از ماشین پیاده شد و به ابوسلمه گفت: " توی ماشین بمون تا من برگردم." و خیلی سریع خودش را به صبرو رساند. مرد جوان، محکم دستش را به سینه صبرو کوبید و هولش داد. همان موقع، علی از راه رسید و دستهای آن مرد جوان را گرفت و محکم فشرد؛ آن قدر فشرد که از شدت درد، به زانو در آمد و گفت: "آخ آخ آخ، دستمو ول کن، دستم شکست."
صبرو گفت: "ولش کن." علی هم رهایش کرد و گفت: "خجالت نمیکشی که دستت رو به سینه ی این پیرمرد که جای پدرته، میکوبی؟"
جوان گفت: " به تو ربطی نداره، اصلاً تو چیکارهای؟" درهمین حین، آن خانم میانسال، به صبرو گفت: "خواهش میکنم تا بیشتر از این آبروی منو نبردین، از اینجا برین."
صبرو در جوابش گفت: "باشه میریم اما تو هم با ما بیا، هر جا خواستی بری، میرسونیمت. این علی آقا، مثل پسرِ منه و مرد شریف و پاکیه." خانم میانسال بومی گفت: " نه مزاحم نمیشم، خودم می رم."
صبرو آنقدر اصرار کرد تا این که او پذیرفت، داشت سوار ماشین می¬شد که مرد جوان اجازه نداد و گفت: " اگه با اینها رفتی، دیگه واسه ضمانت وامِت، سراغ من نیا. حالا دیگه خودت میدونی، میخوای بری، برو."
زن که با دیدن صبرو و علی، دلش قرص و محکم شده بود، گفت: "ضمانتت بخوره توی سرت. مرتیکه هرزه و پست فطرت! برو گم شو! "
جوان گفت: " به من توهین میکنی؟ هان؟ پدرت رو در می-آرم، فکر کردی ولت میکنم؟"
علی که خیلی عصبانی شده بود، یقهی آن مرد را گرفت و گفت: " گورِتو گم میکنی یا بزنم لِه و لَوردت کنم؟"
جوان گفت: "مثل این که نمیفهمی با کی طرفی؟ من یه نظامی هستم، اگر جرئت داری، بهم دست بزن تا نشونت بدم."
علی که دید آن مرد دستبردار نیست و خیلی دور برداشته، دو تا سیلی محکم، به چپ و راست صورتش زد و در اثر شدت ضربه، جوانک به زمین افتاد.
او که به شدت از علی ترسیده بود، به سرعت سوار ماشینش شد و فرار کرد.
صبرو و آن خانم میانسال بومی، سوار ماشین شدند؛ علی هم پشت فرمان نشست و حرکت کردند.
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه