دانلود کتاب صوتی مامان می‌خواد برات مرغ مقلد بخره با صدای نازنین مهیمنی + نمونه رایگان
تصویر جلد کتاب صوتی مامان می‌خواد برات مرغ مقلد بخره

دانلود و خرید کتاب صوتی مامان می‌خواد برات مرغ مقلد بخره

نویسنده:جین لیتل
انتشارات:واوخوان
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صوتی مامان می‌خواد برات مرغ مقلد بخره

کتاب صوتی مامان می‌ خواد برات مرغ مقلد بخره داستانی از جین لیتل با ترجمه جملیه کلانتری خاندانی است. این داستان، ماجرای خواهر و برادری است که زندگی‌شان به دلیل بیماری پدر خانواده، از این رو به آن رو می‌شود...

نشر صوتی واوخوان این اثر را با صدای نازنین مهیمنی منتشر کرده است تا شنیدن به تمام قلب‌های دردمند، آرامش هدیه کند. این کتاب جایزه کتاب سال کودک در کانادا را از آن خود کرد. 

درباره کتاب صوتی مامان می‌ خواد برات مرغ مقلد بخره

این تابستان برای جرمی و سارا، متفاوت است و البته اصلا خوب نیست! پدر برای یک عمل جراحی باید در بیمارستان بستری شود. مادر که باید در بیمارستان باشد، بچه‌ها را به عمه مارجری می‌سپارد و آن‌ها روزهایشان را به قایق‌سواری در دریاچه و پشت سرگذاشتن دنیای کودکانه‌ می‌گذرانند. 

پدر بعد از سه هفته به خانه برمی‌گردد و آنجا جرمی متوجه می‌شود که بیماری پدر، سرطان است. اما دردناکتر این است که پزشکان، امید چندانی به خوب شدنش ندارند....

جین لیتل برای نوشتن کتاب مامان می خواد برات مرغ مقلد بخره، در سال ۱۹۸۵ جایزه کتاب کودکان روت و سیلویا شوارتز و جایزه کتاب سال CLA برای کودکان را با خود به خانه برد.

کتاب صوتی مامان می‌ خواد برات مرغ مقلد بخره را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

شنیدن داستان لطیف مامان می‌ خواد برات مرغ مقلد بخره برای تمام نوجوانان و تمام کسانی که به تازگی در سوگ عزیزی هستند، تجربه خوبی رقم می‌زند.

بخشی از کتاب صوتی مامان می‌ خواد برات مرغ مقلد بخره

سارا همچنان بر روی لنگرگاه چمباتمه زده بود و همین طور که حرف می زد، صورتش را بین دو زانو پنهان کرده بود و به خود می پیچید. جرمی که فقط پاها، آرنجها و سر او را می دید، ناگهان متوجه شد که او دارد می‌لرزد. کاش مادر آنجا بود!

امّا نبود و جرمی می‌بایست نهایت سعی خود را می‌کرد. پس سر جایش ایستاد و منتظر ماند.

«من صدای آنها را شنیدم، عمه مارجری به مادر پل گفت که دکتر گفته... »

سارا حرفش را قطع کرد. جرمی احساس کرد که تمام بدنش سست شده است.

« خُب... خُب، ادامه بده.»

« دکتر گفته که پدر دیر برای معالجه اقدام کرده و حالا شانس او فقط پنجاه، پنجاه است. عمه مارجری گفت که به مامان و بابا گفته اما آنها گوش نداده‌اند... بقیه‌اش رو خوب یادم نیست. عمه وقتی منو دید، به شدت عصبانی شد و گفت که من گوش وایساده بودم... منتها... در باز بود. مامان میگه اگه دری بسته باشه، باید در زد. جرمی، پنجاه، پنجاه شانس داره، یعنی چه؟»

جرمی مدتی طولانی درجا خشکش زد سپس طناب قایق را باز کرد و با لحنِ عادی و همیشگی‌اش گفت: «سوار شو. تصمیمم عوض شد؛ با هم می ریم قایق سواری.»

دعوت جرمی آنقدر غیرمنتظره بود که سارا حداکثر چند لحظه ای نتوانست آنچه را شنیده بود باور کند. مثل اینکه گوش هایش اشتباه شنیده باشند. بعد که متوجه شد جرمی قصد دارد او را با خود ببرد، چهره اش از هم باز شد و فریاد زد: « اوه، جرمی ممنونم. » سپس به سبکبالی یک پرنده به داخل قایق پرید و روبه روی جرمی نشست. جِرمی هم شروع به راندن قایق از لنگرگاه به میان دریاچه کرد.

سارا که می دانست نباید حواس جرمی را پرت کند، در آغاز بی حرکت نشسته بود، امّا وقتی جرمی با حرکاتی هماهنگ شروع به پاروزدن کرد، مدتی آواز «بران، بران قایقت را» خواند. بعد هم سطح دریاچه را وارسی کرد و گفت: « انگار تکه هایی از آسمان داخل آب افتادن و حالا دارن ذوب می‌شن. »

دقیقا همین طور به نظر می رسید. جرمی سر را به علامت تصدیق تکان داد و به پاروزدن پرداخت. دلش می خواست که آب میان او و عمه مارجری فاصله بیندازد. البته، او و سارا مجبور بودند برگردند ولی برای مدت کوتاهی هم شده، می‌توانست خود و سارا را از تیررس صدای عمه مارجری دور نگه دارد.

او حتی آرزو داشت می توانست دریاچه را دور بزند تا عمه مارجری آنها را نبیند امّا پدر از او قول گرفته بود که جز مواقعی که بزرگتری همراه اوست، از معرض دید خارج نشود؛ بنابراین تا جایی که امکان داشت دور شدند و سپس دور زدند.

جرمی به سارا گفت: «روی دستها و زانوهات خم شو و چهار دست و پا از کنار من رد شو. اون وقت می تونی جلوِ قایق که بالا و پایین می آد، بشینی. بعد هم هر وقت به صخره‌ها نزدیک شدیم، به من علامت بده.»

سارا آهسته آهسته از کنار جرمی گذشت. جرمی لبخندی زد و فکر کرد این قایق قدیمی با کف پهن خود آن قدر سنگین است که وزن سارا و او، حتی اگر همه نیروی خود را نیز به کار می بردند، نمی توانست آن را واژگون کند، امّا سارا را دست پاچه نکرد؛ زیرا رعایت احتیاط شرط عقل است. همین که سارا جلو قایق در جای امنی نشست، جرمی در حالی که به ساعتش نگاه می کرد، پاروزدن را از سر گرفت. او زمانی را به یاد آورد که به سن و سال سارا و شیفته قایق سواری در دریاچه بود. آن وقتها وقتی سوار قایق می شد، احساس قدرت و آرامش به او دست می داد. به نظرش می رسید که آب، ساحل صخره ای و آبی بیکران آسمان همه به او تعلق دارد. جرمی احساس کرد که سارا تکان می خورد. امّا بدون نگاه کردن به او پی برد که به دیواره قایق تکیه داده و انگشتانش را در آب سرد فرو برده است. پس به او گوشزد کرد: « زیاد خم نشو. » جرمی می دانست که سارا مراقب است ولی به هر حال تذکر لازم بود. این درست مثل آن است که کسی آماده باشد شمعهای تولدش را فوت کند و به او بگویی، آرزو کردن یادت نره، فقط برای محکم کاری است.

سارا که غرق در افکارش بود، گفت: « عمه مارجری داره دست تکون می‌ده. اون دیده که داریم برمی‌گردیم. »

« تو هم براش دست تکون دادی؟ »

«نه.»

جرمی به روی خود نیاورد و فکر کرد که عمه مارجری نمی بایست سارا را مجبور می کرد که از پل عذرخواهی کند...

نظری برای کتاب ثبت نشده است

زمان

۶ ساعت و ۱۴ دقیقه

حجم

۳۴۳٫۳ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

زمان

۶ ساعت و ۱۴ دقیقه

حجم

۳۴۳٫۳ مگابایت

قابلیت انتقال

ندارد

قیمت:
۶۴,۵۰۰
تومان