کتاب بخت و بختک
معرفی کتاب بخت و بختک
کتاب بخت و بختک اثری داستانی از فیروزه کاویان است که با زبان طنزآلود خود، شما را میخنداند و حس نوستالژی دوران کودکی را در وجودتان برمیانگیزد؛ به خصوص اگر از متولدین دهه شصت و هفتاد باشید.
درباره کتاب بخت و بختک
بخت و بختک روایتی آمیخته به طنز از زندگی دختری است که در دهه شصت زندگی میکند. او برای گذراندن تعطیلات تابستانی به همراه خانواده به روستای پدریاش میرود و در آنجا با اتفاقات و کشمکشهایی که در روستا جریان دارد، روبرو میشود.
فیروزه کاویان در بخت و بختک دنیای سرخوشانه کودکی را با قلمی طنزآمیز به تصویر میکشد و در لابهلای داستان مسایل عمیق و معناداری را درباره زنان و آنچه زنان در کودکی، نوجوانی، جوانی و ... با آن دست به گریبان هستند، بیان میکند. میتوان گفت کاویان در این کتاب ترکیبی از سرخوشی و دغدغه را در تار و پود داستان به هم درآمیخته است.
خواندن کتاب بخت و بختک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به آثار داستانی طنزآمیز علاقه دارید، این کتاب را بخوانید؛ همچنین اگر علاقهمند هستید که لحظاتی را در زندگی روزمرهی شخصیتهای یک داستان غرق شوید، خواندن کتاب بخت و بختک میتواند برایتان جذاب باشد.
درباره فیروزه کاویان
فیروزه کاویان کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی است. کتاب دیگر او داستان کوتاه بر بالین عشق نام دارد. این اثر در جشنواره بین المللی خاتم جزو آثار راهیافته به مرحلهی نهایی قرار گرفته است.
بخشی از کتاب بخت و بختک
در تختگاهی جلوی باغ به تنه درخت چنار تکیه دادم و به روبرویم خیره شدم؛ هوا کمکم داشت سرد میشد؛ باد شدت گرفته بود و دیگر از گرمای ظهر خبری نبود. نور خورشید به آرامی کم فروغ شد تا اینکه به رنگ نارنجی و قرمز درآمد و ابرهای اطرافش مثل پنبههای دواگلی زده رنگ گرفتند. نوک کوهها هم به رنگ قرمز درآمده بود و خورشید انگار میرفت تا از آن طرف آسمان، درست پشت کوهها بیفتد پایین و از دید من خارج شود. هر روز همین موقع زوزهی شغالها بلند میشد. صدای شغالها چیزی شبیه جیغ و داد آدمها بود. انگار که عدهای یک دفعه از میان کوهها و تپههای روبرو سر و صدا راه انداخته باشند.
صدای جیغ شغالها که بلند شد، بابا حبیب هم مثل همیشه سه چهارتا فریاد بلند مردانه کشید تا حضور ما را اعلام کند و شغالها بفهمند که دنیا دست کیست و دیگر سمت باغ ما نیایند. شغالها با همان یکی دو فریاد اول بابا حبیب ساکت شدند؛ اما او که انگار از این تعیین قلمرو خوشش میآمد، چند تا داد اضافه هم برای محکم کاری کشید.
بعد گرگ و میش شد، نه تاریک بود و نه روشن، انگار که تمام باغ و منظرهی روبرو نورپردازی خاصی شده بود و بعد هم تاریکی و دیگر فقط نور اجاق مامان روشن بود و چراغ توری کنار دست بابا حبیب...
شب سردی شده بود و باد شاخههای درختها را محکم تکان میداد. مژگان که فکر میکرد به خاطر توتها با او قهر هستم، زیاد حرف نزد و زود خوابید.
مامان هم خسته بود و خیلی زود آهنگ نفس کشیدنش تغییر کرد و صدای خروپف آرامش بلند شد. مامان روی ما را خوب با لحاف پوشانده بود؛ اما هوا آنقدر سرد بود که خنکی گونههایم را احساس میکردم؛به همین خاطر سرم را کاملا زیر لحاف کردم و در حالی که صدای هوهوی زوزهی باد و تکانهای شدید شاخههای درختان را میشنیدم، خوابم برد.
باد در نیمههای شب شدت بیشتری گرفت و چند بار لحاف را از روی ما بلند کرد و برد و آنطرفتر انداخت.
هر بار که لحاف ما پرواز میکرد، من خودم را مچاله میکردم و با چشمهای بسته منتظر میشدم که مامان غرغرکنان از جایش بلند شود و دوباره لحاف را روی ما بیندازد. صدای مامان از غرغرهای نامفهوم گرفته تا اسمهای ننهجان و بابا حبیب و دهات و باغ و گورستان و جدوآباد و این قبیل چیزها را شامل میشد که در آن وقت شب و در آن حالت سرمازده و خوابآلود خیلی برایم قابل فهم نبود.
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
نظرات کاربران
من نسخه چاپی کتاب رو خوندم به نظرم نویسنده لحن و قلم شیرین و جذابی داره من از خوندنش لذت بردم. دوستم هم که کتاب رو از من امانت گرفته بود گفت من همراه با دختر داستان خندیدم و یاد دوران