
کتاب صفر
معرفی کتاب صفر
کتاب صفر، رمانی نوشته علی اصغر عالی زاده است که در نشر داستان به چاپ رسیده است. این کتاب روایتی از زندگی سربازی است که در نواحی جنوبی کشور خدمت میکند و ذهنش از این خاطره به آن خاطره میپرد.
رمان صفر، اولین رمانی است که از علی اصغر عالی زاده منتشر میشود. او پیش از این، یک مجموعه شعر منتشر کرده بود. راوی داستان یک سربازی است که در جنوب کشور در حال خدمت است و روایت را مدام در ذهنش بیان میکند. ذهن او بین گذشته و حال در رفت و آمد است و همین سبب شده تا داستان، ساختاری به ظاهر پیچیده داشته باشد.
خواندن کتاب صفر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب صفر را به تمام علاقهمندان به رمانها و داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صفر
ما وقتی خاطرهای را تعریف میکنیم آخرین مرور آن خاطره در خودمان را بازگو کردهایم، و خیلیها ویار مادر را در خاطر داشتند.... درست یادم نیست اما دوست داشتم شب بود! که علاوه بر گرمای آتش، لذت میبردم از تلألو زبانههایش! نبود!
شب نمیشد برگردم پاسگاه،
صبح بیدار شدم از خواب و تمام ورقهایی که سیاه کرده بودم را جمع کردم وسط چادرم.
فرار میکردم از خدمت گاهی میآمدم اینجا، فرار میکردم از شهر، پناه میآوردم اینجا یعنی.
میآمدم و وقت را میکشتم لای این شنها.
شب ها معمولاً یا مینوشتم یا دراز میکشیدم ستارهام را پیدا کنم مثل احمقها! بعد میکشیدمشان، ستارههای روشن در شب تاریک را روی یک صفحهٔ سفید میکشیدم، سیاه! همه یک شکل میشدند، درست مثل همین صخرههای صاف و یک شکل که باد تکهتکه صورتشان را برده است، گاهی میایستم روبهرویشان و فریاد میکشم، کلمات، کلمات مناند که برمیگردند.
همگی منتظرند انگار چیزی بگویم، مثل یک موج که یک نفر راه بیندازد همگی سوارش شوند، بروند، بروند، سرآخر ساکت بنشینند کنار هم.
من یک مرد زشتم! این را خوب میدانم خودم، آنقدر زشت که هنوز قیافهام عادی نشده است برای خیلیها، پیشترها تا همین چند وقت پیش هرکسی که میرسید زل میزد توی صورتم و جوری نگاه میکرد که انگار میخواهد پوست چروکیده و درهم رفتهٔ صورت سوختهام را توی ذهنش برگرداند به حالت قبل، ببیند آیا جایی مرا ندیده است؟! نمیشد.
حالا اما همه میاندازند سرشان را پایین، فرار میکنند از من!
فرار میکنم از آنها، میآیم اینجا.
دوست داشتم چادری داشتم، سیاه. میزدم همینجا که هروقت میآیم بروم توش راحت فرارم را کرده باشم، پول نداشتم آنقدر. با چند تا تیروتخته یک آلونک ساخته بودم برای خودم. دورتادورش یک خندق کنده بودم که هروقت میروم آنجا، آب پرکنم توی خندق، رطیلی، عقربی، چیزی نیاید سروقتم.
کمی بنزین گرفته بودم از سرگروهبان، توی دوتا شیشه مربا آورده بودمش تا اینجا.
یکی را ریختم توی خندق، آن یکی را خالی کردم روی چادر سیاهم.
باد میآمد و چه کسی میتوانست بگوید این همان باد دیروز نیست؟!
شنوندگان عزیز شنوندگان عزیز توجه فرمایید توجه فرمایید:
بنابه نظر نخبگان شناسایی بلایای طبیعی جهان بزرگترین بلای طبیعی شناخته شد.
آنها در یک بیانیهٔ مشترک توسط سازمان جهانی بلایای طبیعی این بلا را مهلکترین بلایا نامگذاری کردند. شما شنوندهٔ عزیز میتوانید بعد از شنیدن خبر قارپ و قارپ بخندید و یا میتوانید یک گوشه بنشینید و هایهای گریه کنید برای خودتان. یا اصلاً میتوانید به روی مبارکتان هم نیاورید که چنین چیزی شنیدهاید سرتان را بیندازید پایین و زندگیتان را بکنید. خیلی هم خوب است برایتان.
بغض دارم و موسا افتاده است وسط آسایشگاه دارد مزخرف میبافد. جملاتی بیسروته که همه میخندند. دست میبرم موسا را خاموش کنم، نمیشود. آسایشگاه دورش جمع شده است و دارند یکی یکی ادای موسا را درمیآورند میخندند. موسا با ملاحت و جذبهٔ یک ماده گربه میو میو میکند وسطشان.
پتو را میکشم سرم مچاله میشوم. زیر پتو گربهای هستم که توی یک گونی گیرش انداختهاند، پنجه میاندازم به دور و برم، گریه میکنم فقط باید آنقدر گریه کرده باشم که رودخانه راه افتاده باشد، که رادیو دلش به حالم سوخته باشد. مگر بخواهد آهنگ در شهر ما گربهها را توی یک گونی میاندازند و در رودخانه رها میکنند را بخواند برام؟ نمیخواهم!
نمیخواهم!
گریه دارم مثل همان روزها که با خواهرم بالای جسد گربههامان زار زار گریستیم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۲ صفحه