دانلود و خرید کتاب ساعت دیوانگی حسن حسنی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب ساعت دیوانگی اثر حسن حسنی

کتاب ساعت دیوانگی

نویسنده:حسن حسنی
انتشارات:میعاد اندیشه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ساعت دیوانگی

کتاب ساعت دیوانگی داستانی بلند نوشته حسن حسنی است. در این داستان روایتی از زندگی و عشق امیر را می‌خوانیم. پسر جوانی که در دوران دانشگاه درگیر عشقی ناکام می‌شود و زندگی‌اش تحت تاثیر این عشق قرار می‌گیرد.

درباره کتاب ساعت دیوانگی

ساعت دیوانگی، داستان زندگی امیر است. جوانی که در دوران دانشگاه به دختری دل می‌بازد و عشقش ناکام می‌ماند... 

حسن حسنی در این کتاب درگیری افراد را از زوایای دید مختلف ترسیم کرده است. او در کتابش، توصیفی نمادین از زندگی امروزی نشان داده است. زندگی که در آن که هر‌‌کس رخدادها و جریانات را از دید خود می‌بیند و به نتیجه‌ای متفاوت از واقعیتی یکسان می‌رسد. 

در حین خواندن داستان مدام باید از خودتان بپرسید که این نتیجه و این نوشته حاصل از ذهنیت کدام شخصیت است؟ آیا واقعیت دیگری هم وجود دارد یا خیر؟ در این کتاب ساعت پانزده ثانیه مانده به هشت، ساعت خاصی است که وقایع مهم در آن اتفاق می‌افتد. گویا کل داستان در همان ثانیه اتفاق افتاده است.

خواندن کتاب ساعت دیوانگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

ساعت دیوانگی کتابی است برای تمام آن‌هایی که به ادبیات داستان معاصر علاقه دارند. 

درباره حسن حسنی

حسن حسنی دانشجوی دندان‌پزشکی است. علاوه بر رشته‌ی تحصیلی‌اش علاقه خاصی به نویسندگی دارد و این کتاب اولین اثر چاپ شده از اوست.

بخشی از کتاب ساعت دیوانگی

از در دانشکده بیرون آمد؛ به نظر خودش که نه اما از نظر فیزیولوژی مغزش ،گویی گذر چند شبانهروز را حس کرده بود؛ نگاهی به ساعت مچیاش انداخت

7:59:45. همان ساعتی که از خانه زده بود بیرون!

دیگر گیج شده بود و خسته، کمکم حس می کرد کسی صدایش میزند؛ گویی از اعماق ذهنش خاطرات زنده شدۀ نوشین، صدایش میزنند .نفس های گوینده را در مقابل حس می کرد، اما کمکم لحن ها، نفس ها و صحبت ها بیشتر میشد. دو دستی گوشهایش را گرفت: «بسّه! بسّه! »با تمام قدرتش فریاد زد. شروع کرد به دویدن؛ اما لمس ها و تلاش هایی برای گرفتار کردنش را حس می کرد. نفسنفس زدن ها را میشنید اما کسی وجود نداشت. چه دنیای غریبی بود. انگار کل شهر جنزده شده بود. ترس لحظه به لحظه بیشتر میشد، خودش را در چنگال ارواح حس می کرد. او را محکم بسته بودند. گهگاه نجواهایی میشنید اما نامفهوم بودند. حس تیر کشیدن در بازویش و حس نیاز به خوابی ابدی وجودش را فراگرفت . کمکم پلک هایش افتادند. خود را در دنیایی دیگر یافت. گویی برزخی است که برای خودش شکل و هنجاری ندارد. گویی توهمی بیش نیست. اشیا حالت ندارند و آفرینندهای بی حوصله، آدامس بعد سیگارش را جویده و تف کرده و مخلوقاتی را با آن شکل داده؛ البته به نظر میرسید امیر تنها وجودِ حاضر در آن لحظه است. چند لحظهای در آن دنیا گشت و چیزی نیافت؛ تا اینکه حس کرد کسی روحش را از سمتی فرامی خواند؛ کشش شدیدی حس می کرد و خیالش راحت شد که در این برزخ بی شکل نمیماند. چشم ها را که باز کرد خود را بسته به تختی دید. فقط سرش توانایی حرکت داشت. به سمت راستش نگاه کرد. آدمی را دید که شستش در دهانش بود و موهای مجعدش را میپیچاند و با چشم های وزغی میپاییدش! همزمان لبخندی کثیف با تف های آویزان از لب و لوچه. سرش نقطه به نقطه بینصیب از رویش مو بود؛ گویی شلخته درو کرده بود تا چیزی گیر خوشه چین آید!

لباس آبی با دستبندی شمارهدار داشت؛ اما هرچه بود آدم بود! زنده بود! نگاه می کرد! میخندید و نفس میکشید! چقدر برای دیدن اینها دلتنگ شده بود؛ بغض کرد و اگر کمی بیشتر چنین وضعی ادامهدار میشد کارش

به گریه و فریاد هم میرسید. کمدهای لباس، درِ اتاق که در اثر رفت و آمد تنفس گونۀ باد قیژقیژ می کرد. چند تابلوی نامفهوم، دیوار بتونی خاکستری که چندرنگ نامتوازن سفید و کرم روی خود گرفته بود تا الآن توجهش را جلب کرده بود. خواست بلند شود که به تخت گیر کرد تقلایی کرد اما اثری نداشت. شاید چندان هم مهم نبود حالت خماری بعد مستی داشت، نوری که از پنجرۀ سمت چپ میآمد و سروصدای خفیفی توجهش را جلب کرد .از پنجره فقط تکان شاخه های درختی دیده میشد. به این درک رسیده بوده که درگیر محیط تیمارستان شده است. از فرصت برای همصحبتی با رفیق جدید استفاده کرد.

-اسمت چیه؟

+اسم؟ ندارم . ینی دارما! فک نکنی ننه بابا نداشتیم. اونا اسم گذاشتن!

خودم نخواستم! . هر روز یه اسم میذارم . امروز نذاشتم!

-چرا اینجایی؟

+چون منو آوردن!

-نه! یعنی چی شد که اینجور شدی؟

+جوری نشدم .بودم. اَ بچگی . همش ادامو درمیآوردن بقیه . ننم مرد، بابام زن گرفت. زنیکه میگف با این دیوونه می ترسم یه جا بخوابم! شب میاد خفم میکنه! منو میکشه!

لکنت خاصی در ادای کلماتش بود. امیر دوباره به پنجره خیره شد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۶ صفحه

حجم

۶۲۰٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۶ صفحه

قیمت:
۶,۵۰۰
تومان