دانلود و خرید کتاب ناتا زهرا باقری
تصویر جلد کتاب ناتا

کتاب ناتا

نویسنده:زهرا باقری
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۸۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ناتا

کتاب ناتا رمانی نوشته زهرا باقری است که در نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این داستان روایتی تاریخی از دوران صدر اسلام است و زندگی بردگی و کنیزی شخصیتی را نشان می‌دهد که در نهایت به همسایگی اهل بیت (ع) می‌رسد.

درباره کتاب ناتا 

زهرا باقری در رمان ناتا، داستانی از زندگی کنیزان و زنان در صدر اسلام نوشته است. این اثر رمانی تاریخی مذهبی است که زندگی شخصیتی را نشان می‌دهد. از زمانی که به عنوان برده و کنیز از آفریقا به عربستان می‌آید و رخدادهایی که در طول این مدت برایش اتفاق می‌افتد. 

علاوه بر این، در این داستان با تحولات اجتماعی ناشی از ظهور اسلام آشنا می‌شویم و مسائل زنان و حقوق بردگان را بررسی می‌کنیم. داستان از دو زاویه دید متفاوت روایت می‌شود و تاثیرات مختلف اسلام را بر قشرهای گوناگون اجتماع ترسیم می‌‌کند.

کتاب ناتا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب ناتا را به تمام علاقه‌مندان به رمان‌های تاریخی و مذهبی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب ناتا

وقتی کسی به ما نزدیک می‌شد، ابوعمر اشاره می‌کرد راست بایستیم و خودمان را بی هیچ مقاومتی، به دست خریدار بسپاریم. یکی دو تا مشتری که به سراغم آمد، فهمیدم وقتی خریداری نزدیکمان می‌شود، باید چرخی بزنیم، بعد دهانمان را باز کنیم تا دندان‌هایمان را ببینند. دندان خراب، دردسرساز بود. یکی دو بار هم می‌نشستیم و بلند می‌شدیم تا خیالشان راحت باشد که پاهایمان سالم است. مراحل فروش برای مردان سخت‌تر بود. علاوه بر کارهای معمول، ابوعمر تخته‌سنگی بزرگ را آماده کرده بود؛ وقتی خریداری برای مردان پیدا می‌شد، ابوعمر به آن‌ها اشاره می‌کرد که سنگ را بلند کنند و چند قدم راه بروند. دلم برایشان می‌سوخت؛ زبری تخته‌سنگ، سینه‌هاشان را خراش می‌داد و خون جاری می‌شد. در همان ساعات اول حضور در بازار، آن دو خواهر و چهار مرد، به‌فروش رسیدند. حتی فرصت نشد هم‌دیگر را درآغوش بگیریم؛ با نگاه و اشک چشم، از هم خداحافظی کردیم. ابوعمرکه از فروش روز اول خشنود بود، به چادرش رفت و دوباره، به ما اجازه داد روی زمین بنشینیم. این‌بار، اشعث نگهبان ما بود.

میان بازار، سکویی بلند بود که گویا مرکز آن به‌حساب می‌آمد. گاهی محل دادخواهی بین دو نفر، یا دو خانواده وگاه، مجلس شعر، رقص یا آواز بود. ساعتی پیش از ظهر، شاعران روی سکو رفتند. با صدای غرّایی شعر می‌خواندند. حواس همهٔ بازار به شاعران بود. ابوعمر و پسرانش هم روی تخته‌سنگ رفتند تا بتوانند آن‌ها را ببینند. نمی‌فهمیدم چه می‌خوانند؛ گاهی صدای هلهلهٔ جمعیت بلند می‌شد و شاعر، با افتخار لبخند می‌زد. حتی یک زن هم روی سکو رفت و با صدایی رسا، چنان شعر می‌خواند که همهٔ مردان حیرت کرده بودند. دوست داشتم بدانم چه می‌گویند. حتی در خیال هم نمی‌توانستم تصور کنم این زبان را یاد بگیرم. در طول این مدت، فقط سلام، بیا، برو، بخواب و ساکت باش را فهمیده بودم. زبانی سخت به نظر می‌آمد. حس می‌کردم موقع ادای بعضی کلمات، حلق ابوعمر زخم می‌شود. مدام او و پسرانش را می‌پاییدم. وقتی حواسشان نبود، دور و برم را خوب نگاه می‌کردم. کاش به جای آن دو خواهر، من را خریده بودند. از وقتی خریدارشان آن‌ها را خرید، به چادری که دقیقاً روبه‌روی من بود رفتند. چند پیرزن داخل چادر بودند؛ می‌دیدم که سینی غذا و نوشیدنی به آن‌جا می‌برند.

روی زمین داغ نشسته بودم و از گرسنگی و تشنگی، تمام تنم ضعف می‌رفت. با دیدن آن غذاها، گرسنه‌تر شدم. پاهایم را در شکمم فشار دادم و چشمانم را بستم؛ خیلی زود چشمم گرم شد و خوابم برد. خواب پدر و مادرم را دیدم که بر سر سفرهٔ غذا نشسته‌اند. مادرم لقمه‌ای گرفت و به دهانم گذاشت. داشتم لقمه را می‌جویدم که عمر با لگدی بر پهلویم، بیدارم کرد؛ با صدایی بلند گفت: «پاهایت راجمع کن.» تکه‌ای نان پرت کرد روی دامنم. نانم را با اشک چشم خوردم. نان در گلویم گره می‌خورد. دلم پیش مادرم بود؛ آرزو کردم که کاش این بندها به پایم نبود و فرار می‌کردم. مردن در بیابان، شرف داشت به تحقیرشدن میان این همه آدم. ساعت استراحت گذشت و بازار، دوباره جان گرفت. ابوعمر هم گاه‌گاه، میان چادرها قدم می‌زد و مایحتاج خودش و اهل و عیالش را می‌خرید. بعد از ظهر، مشتری‌ها بیشتر بودند. یک مرد میان‌سال، قیمت من را پرسید و ابوعمر قیمتی گفت. مرد هم شروع کرد به چانه‌زدن و ابوعمر، کوتاه نمی‌آمد. مرد به سراغ دختری دیگر رفت و او را خرید. طنابی را که به دستان دخترک بود محکم می‌کشید و او راکشان‌کشان می‌برد. نمی‌دانم چرا دوست داشتم زودتر کسی مرا بخرد. انگار میان زمین و آسمان ماندن، برایم سخت بود. دوست داشتم تکلیفم زودتر معلوم شود. کم‌کم سرخی خورشید در پهنهٔ دشت پخش شد. گویی روی بازار، رنگ قرمز پاشیدند. با غروب خورشید، بساط خرید و فروش جمع شد و چراغ‌ها، پیه‌سوزها و مشعل‌ها، جان گرفتند. در آستانهٔ بعضی از چادرها، آتش افروختند و اسباب پخت‌وپز فراهم شد. نسیمی از سمت کوه‌ها به دشت می‌وزید. لباس من از دو پارچهٔ مندرس درست شده بود. دامنی که از کمر تا زانوانم را پوشانده بود و تکه پارچه‌ای که به صورت مورب، از شانهٔ چپم روی سینه‌هایم را می‌پوشاند و از زیر دست راستم رد می‌شد و به سر دیگر پارچه که کمرم را پوشانده بود، گره می‌خورد. این پارچه، فقط ستر عورت می‌کرد و محافظی برای آفتاب‌سوختگی روزها و سرمای شب‌ها و نیش حشرات نبود.

ابوعمر و پسرانش، به‌نوبت داخل چادر می‌رفتند و استراحت می‌کردند. بوی گوشت کباب‌شده و نان تازه، فضای بازار را پرکرد. دست و پایم از گرسنگی می‌لرزید. می‌دانستم سهم من از این غذا، فقط بوی آن است. دوباره اشک به چشمانم دوید و دلم برای خانواده ام، خواهر و برادر کوچکم و آغوش مادرم تنگ شد. 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه