
کتاب فقط بیا
معرفی کتاب فقط بیا
کتاب فقط بیا مجموعه داستانهای دفاع مقدس، نوشته فاطمه دانشور جلیل است که در نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این داستانها، قطرهای از دریای فداکاری رزمندگان و شهدا را در روزهای جنگ نشان میدهند.
درباره کتاب فقط بیا
جنگ تحمیلی میان ایران و عراق، جنگی خانمان سوز بود که خانوادههای بسیاری را داغدار کرد. جوانان زیادی را به کام شهادت کشاند و فداکاری عمیق و از جان گذشتگی مردمان بسیاری را به چشم دید. روزهای جنگ سپری شدند و از آن دوران، خاطرات و یادگارها، شجاعت و دلاوریهای جوانانش به یادگار مانده است.
فاطمه دانشور جلیل در کتاب فقط بیا، مجموعه داستانهای کوتاهی را از دوران دفاع مقدس نوشته است. داستانهایی که برآمده از تخیل نویسنده هستند اما با حال و هوای آن دوران درآمیختند تا گوشهای از فداکاری رزمندگان و شهدا و پدران و مادران ما را نشان دهند.
کتاب فقط بیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب فقط بیا را به دوستداران داستانهایی با درونمایه دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم. این مجموعه داستان همچنین برای نوجوانانی که دوست دارند با حال و هوای روزهای جنگ آشنا شوند، گزینه مناسبی است.
بخشی از کتاب فقط بیا
۱. بابایی سلام. حالتان خوب است؟ دلم خیلی برایتان تنگ شده. من خوبم. مامان و علیرضا هم خوباند. سکینه خانم، صاحبخانهمان هم خوب است. بِهِم گفته که هروقت برای بابایت نامه نوشتی، سلام مرا بِهِش برسان.
ما همگی، با مامان میرویم مسجد محله. کمکهای مردمی برای رزمندهها را بعد از جداکردن، بستهبندی میکنیم. علیرضا آنجا حسابی آتش میسوزاند. راستی! دیروز تولدش بود. مامان خودش کیک پخت. علیرضا هم، وقتی دید کیکش خامه ندارد، کلی ناراحت شد و بهانهٔ شما را گرفت. مامان گفت که باید تا آمدن بابا، صرفهجویی کنیم. نمیشود هرچه دلمان خواست بخریم.
عمو ناصر، برادرزادهٔ سکینه خانم، وقتی دید که من خیلی ناراحتم، پیشنهاد کرد برایتان نامه بنویسم. او هم میدهد به دوستش تا برساند به دست شما؛ برای همین، امروز شروع کردم به نوشتن اولین نامه.
بابایی، چرا بدقولی کردید؟ شما که همیشه خوشقول بودید! چرا گفتید تا عید میآیید، ولی نیامدید؟ سر سفرهٔ هفتسین جایتان خیلی خالی بود. رفتیم پیش سکینه خانم سفره انداختیم. راستی، یادم رفت. شما زیاد توی این خانهٔ جدید نبودید و سکینه خانم را خوب نمیشناسید. خب میدانید که او بچه ندارد و تنهاست؟ مامان خیلی هوایش را دارد. او هم زنِ خوب و مهربانی است. درست است که خانهمان زیرزمین است؛ ولی بهقول مامان، آدم احساس راحتی میکند. علیرضا هم دائم میرود حیاط و بازی میکند. سکینه خانم، چیزی نمیگوید. بعضی وقتها خودش ما را صدا میکند برویم پیشش تا از تنهایی درآید. من هم با علیرضا میروم حیاط. با هم لیلی بازی میکنیم. مامان هم با سکینه خانم در حیاط سبزی پاک میکنند و کلی حرف میزنند. فقط جای شما خالی است. هوای بهار در تهران عالی است. باغچهٔ نقلی سکینه خانم پر از گل شده. کاش بودید و میدیدید.
بابایی، از جبهه چهخبر؟ ما همهٔ خبرها را گوش میدهیم. من و علیرضا وقتی فیلمهای جبهه را نشان میدهند، چهارچشمی تلویزیون را نگاه میکنیم تا شاید شما را ببینیم. آخر ناهید، دوستم چند روز پیش، بابایش را دیده بود و برایمان تعریف کرد. خیلی خوشحال شده بود. پدر او هم در اهواز است. مامان میگوید شما هم به اهواز رفتید. شهر خودمان.
دیگر خستهتان نمیکنم. میبخشید اگر نامهام قشنگ نبود. خب، اولین بار است که نامه مینویسم. راستی بابایی، وقتی آمدید، حتماً از آنجا برایم عکس بیاورید. میخواهم به دوستانم نشان بدهم.
فروردین ۱۳۶۵
تنها دخترتان، حنانه.
۲. سلام بابایی. هنوز نامهٔ اول پیشم هست. عمو ناصر بدقولی نکرده. دوستش مثل شما هنوز از جبهه نیامده. دلم خیلی گرفته؛ برای همین، گفتم برایتان باز هم نامه بنویسم.
بابایی، ما دیگر پول نداریم. میدانید چطوری فهمیدم؟ مامان کمتر غذا درست میکند و بیشتر وقتها حاضری میخوریم. امروز وقتی درِ یخچال را باز کرد، دید خالی است. دوشاخهاش را از برق کشید. فهمیدم، ولی چیزی نگفتم که ناراحت شود. ماه پیش برای دادن اجاره مجبور شد تا طلاهای خودش و گوشوارهٔ مرا هم بفروشد. همان گوشوارهایی که شما سال پیش برای تولدم خریده بودید. مامان قول داده شما که آمدید، قشنگترش را برایم بخرد. همهٔ پول طلاها را داد به سکینه خانم. هیچوقت سکینه خانم راجعبه اجارههای عقبافتاده حرفی به ما نزده بود؛ اما مامان میگوید که سکینه خانم درآمد دیگری ندارد و زندگیاش با این اجارهخانه میگذرد....
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه