دانلود و خرید کتاب عشق همیشه پابرجا مهری‌سادات هاشمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب عشق همیشه پابرجا اثر مهری‌سادات هاشمی

کتاب عشق همیشه پابرجا

انتشارات:نشر داستان
امتیاز:
۲.۳از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عشق همیشه پابرجا

عشق همیشه پابرجا سومین رمان مهری سادات هاشمی است که فضایی عاشقانه دارد و از محبت مادر و فرزندی سخن می گوید.

 درباره کتاب عشق همیشه پابرجا

 این رمان در فضایی عاشقانه و اجتماعی خلق شده و نویسنده آن را به مادران سرزمینش تقدیم کرده است. مادر نقش محوری داستان را دارد و محبت مادر به فرزند و فرزند به مادر در این اثر به زیبایی و گیرایی به تصویر کشیده شده است.

 شایان همراه مهرداد برای گذراندن تعطیلات و شرکت در جشن تولد دوستش به خانه آنها می‌رود و از بودن در جمع خانواده شاد و پرجمعیت او غافلگیر می‌شود. به نظر شایان این خانواده خیلی کامل و شاد هستند اما کم کم واقعیت‌هایی از خانواده مهرداد برای او آشکار می‌شود...

 خواندن کتاب عشق همیشه پابرجا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه مندان به رمان‌های عاشقانه و اجتماعی

 بخشی از کتاب عشق همیشه پابرجا

صبح روز تولد از راه رسیده بود. مهرداد بعد از صبحانه به اتاق برگشت. حال خوبی نداشت و حواسش پرت بود. خاطره‌ای از دو سال پیش، خاطره‌ای که به سختی سعی کرده بود آن را عقب براند، حالا آرامش را از او گرفته بود. دو سال پیش بعد از این که چراغ‌ها خاموش شدند، او در باغ روی نیمکتی نشست. خیال نداشت دنبال هیچ کس بگردد. اما درست همان لحظه کسی به او نزدیک شد. وقتی سرش را بالا گرفت در نور ماه که از لابه لای شاخهٔ درختان می‌تابید صورت هدیه را شناخت. به او گفت:

- چرا ایستادی؟ چرا نمی‌روی پنهان شوی؟

هدیه بسیار جوان بود. تازه هجده ساله شده بود. با اضطراب گفت:

- اما من تو را پیدا کردم. نمی‌خواهم پنهان بشوم.

مهرداد خندید و گفت:

- باشد. بیا کنارم بنشین. من خسته‌ام از صبح راه رفته‌ام.

هدیه کنار او نشست. گفت:

- من هم اصراری ندارم راه بروم. فقط می‌خواهم کنار تو باشم. فقط چند دقیقه.

- دیوانه شدی؟

- چرا؟ می‌خواهم برایت یک هدیه بخرم. چی دوست داری؟

مهرداد سعی کرد در تاریکی به چهرهٔ دختر عمه‌اش نگاه کند. شاید بتواند بفهمد در کله اش چه می گذرد. گفت:

- هر چیزی که مرسوم است. مثلا یک تی شرت. یا یک کمربند.

- دوست دارم چیزی برایت بخرم که همیشه همراهت باشد. چیزی که تو را به یاد من بیندازد.

- نگفتم دیوانه شدی.

- دو سال است که در تهران به دانشگاه می‌روی. خیلی عوض شدی. همین طور که بگذرد تا دو سال دیگر اصلا ما را نمی‌شناسی.

- نگران نباش. قول می‌دهم هر جا تو را دیدم، بشناسم. هرگز فراموشت نکنم. دختر عمهٔ عزیزم.

در تاریکی هدیه دستش را به سمت او دراز کرد. جعبهٔ کوچکی به سمت او گرفت. گفت:

- این را بگیر تا من باور کنم مرا فراموش نمی کنی.

کنجکاوی باعث شد تا مهرداد جعبه را گرفت و آن را باز کرد. یک چیزی شبیه انگشتر که با چند تار موی به هم بافته شده درست شده بود.

- این چیست؟

- خواهش می‌کنم مهرداد. دستت کن.

مهرداد برای لحظه‌ای ترسید. خودش را از کنار دختر جوانی که هنوز به سختی او را می‌دید، عقب کشید. هدیه گفت:

- این فقط از تو مراقبت می‌کند. خواهش می‌کنم.

مهرداد جعبه را روی نیمکت گذاشت و بلند شد. هدیه همان طور روی نیمکت نشست. مهرداد توانست برق اشک را در نگاه دختری که او را تا حد مرگ ترسانده بود، ببیند.

- من دوستت دارم. می‌خواهم از تو مراقبت کنم. همین.

مهرداد فقط به او گفت:

- خداحافظ. دنبال من نیا.

بعد از این که چراغ‌ها روشن شده بود، از هدیه اثری نبود. بعد از آن هم مهرداد به دانشگاه رفته بود. وقتی برای تعطیلات برگشت، همه چیز فراموش شده بود. بعد از دو سال او حالا درگیر احساسی بود که ماه‌ها گمان می‌کرد توانسته آن را فراموش کند اما در واقع احساسی که مهرداد با آن آشنا نبود کم کم وجود او را پر کرد. اوایل از مواجه‌شدن با هدیه وحشت داشت. اما بعد توانست مطمئن شود، او خیال ندارد از اتفاقی که افتاده حرفی بزند. در واقع هدیه حتی اگر مجبور نمی‌شد به او سلام هم نمی‌کرد. شاید همین رفتار باعث شده بود، مهرداد او را ببیند و به او توجه کند. بعد از مدتی این وحشت مواجهه با دختر عمه به علاقه‌مندی و بعد حتی دلتنگی تبدیل شد. دلتنگی که او را مجبور می کرد، شبانه از تهران حرکت کند و به بسطام بیاید. فقط برای این که یک ساعت به خانهٔ عمه برود. چای بنوشد، لحظه‌ای با دختر عمه‌هایش حرف بزند و بازگردد. اما امروز از صبح قلبش با بی قراری می‌تپید. نمی‌توانست این احساسی را که وجودش را پر کرده بود، ندیده بگیرد. سرش را بین دست‌هایش گرفت. شقیقه‌هایش را فشرد. شاید می‌توانست دلش را آرام کند. او آن‌چنان غرق فکر کردن بود که متوجه شایان نشد.

- چرا خودت را زندانی کردی؟

مهرداد با گیجی پرسید:

- آمدی؟

- به چه کسی فکر می کنی؟ دختر عمه ات، هدیه.

مهرداد به خود آمد. به شایان نگاه کرد و گفت:

- منظورت چیست؟

- من نگاه‌های تو را به او دیده ام. احمق هم نیستم.

- تو اشتباه می‌کنی. من به او ربطی ندارم.

باشد. صبر می‌کنم. اما واقعا می‌خواهم بدانم این بازی من در آوردی اختراع کیست؟

- ما که همیشه بیست ساله نبودیم. عمه آن را اختراع کرده و بعد هم نتوانسته آن را متوقف کند. به همین سادگی.

- باشد. من در بازی شما شرکت می‌کنم. اما فردا به خانه برمی‌گردم.

- فردا؟ چرا این قدر ناگهانی؟

- باید بروم. مامان منتظر است.

- حق با توست. تا فردا.

با خود فکر کرد «اما هنوز یک هفته نشده، قرار ما یک هفته بود».



نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۳۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه

حجم

۳۳۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان