کتاب محفل ابدی
معرفی کتاب محفل ابدی
کتاب محفل ابدی رمانی علمی تخیلی از محمد مهدی قائمی شفیع است. داستان با ماموریت مردی برای ورود به دنیایی ناشناخته و برقراری ارتباط با بیگانگان آغاز میشود و ماجراهایی باورنکردنی را رقم میزند.
درباره کتاب محفل ابدی
این کتاب یک رمان علمی تخیلی است. مردی که ماموریت دارد تا از طریق یک دریچه به دنیای دیگری برود و با بیگانگان آن سوی دریچه ارتباط برقرار کند. او نمیداند در آن سوی دریچه چه چیزی انتظارش را میکشد اما خطر میکند و برای کشف راز این حقیقت مامور میشود...
محفل ابدی در کنار پرداختن به عناصر جذاب دنیای ماورایی و داستانهای علمی تخیلی، داستانی فلسفی دارد که ذهن را درگیر میکند و سوالات بسیاری به وجود میآورد. چراهایی که میتواند نوع نگاه انسان به زندگی را تغییر دهد.
کتاب محفل ابدی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران کتابهای علمی تخیلی و رمانهای فلسفی را به خواندن کتاب محفل ابدی دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب محفل ابدی
رئیس شتابان پرسید: «بگو به تو چه پاسخی دادند.»
«قبل از آنکه چیزی بگویند یکی از آنها کاملا محو و نابود شد و دیگری هم کاملا ترسیده بود. آنقدر ترسیده بود که انگار تمام صحبتهایی که با همراهش کرده بود را فراموش کرده و متوجه نابودیش هم نشده. او فقط میخواست از من بپرسد: توکی هستی؟ با حالتی وحشت زده سعی می کرد بپرسد اما نمیتوانست. آنقدر به خودش فشار آورد تا بالاخره موفق شد اما دقیقا همان لحظه من از دروازه بیرون افتادم و دروازه بسته شد.»
«دفعه چهارم چه به دست آوردی؟»
«دفعه چهارم که از دروازه عبور کردم محیطی کاملا متفاوت و زیبا دیدم. آن فرد بیگانهای که دفعه قبل از من ترسیده بود هم وجود داشت البته این بار کوچکتر و با چهره ای متفاوت تر از دفعه قبل. همراه او موجودی دیگر هم بود که بیگانه مدام او را «خواهر» صدا میکرد. آن دو در حال گردش در این محیط زیبا که به آن باغ میگفتند بودند. پس از مدتی بیگانه گفت: خواهر به خانه برویم. دو نفری به سمت خانه ای رفتند که تا به آن لحظه در باغ نبود. تا درون خانه به شکلی که متوجه حضور من نشوند آنها را دنبال کردم. درون خانه ناگهان به نظر رسید که بیگانه متوجه حضور من شده، خود را در آغوش خواهر انداخت اما این بار او را «مادر» صدا کرد و گفت: مادر من از او می ترسم. خواهر هم گفت: نترس پسرم. و بیگانه را از همان دری که وارد شده بودند بیرون بود اما این بار بیرون خانه هیچ اثری از آن باغ نبود بلکه فقط مسیری باریک باقی مانده بود. آن دو در حال عبور از آن مسیر بودند که ناگهان مسیر فرو ریخت و من از دروازه به بیرون پرتاب شدم.»
رئیس که کمی آرامش یافته بود و فهمیده بود مت آگاهانه چنین خطری کرده گفت: «به نظر دنیای بسیار عجیبی میرسد. گفتی که اینبار بدون آنکه تو حرفی بزنی متوجه حضورت شدند؟»
«بله.»
«آیا این مسئله نمی تواند خطرناک باشد؟»
«به نظر من آنها هیچ ارتباطی با مهاجمان ندارند. چرا که اصلا نمی دانستند من که هستم و به شدت از من میترسیدند. برای همین میخواستم از شما اجازه بگیرم و به طور کامل با آنها ارتباط برقرار کنم تا شاید بتوانیم راه مناسبی برای مقابله با هجوم پیدا کنیم.»
هرچند رئیس کمی مردد بود اما چاره دیگری پیش رویش نمیدید. برای همین دل را به دریا زد وگفت: «من تا به حال از دروازه عبور نکرده ام و قطعا به اندازه تو نمیدانم. از طرفی به تو اعتماد کامل دارم. برای همین هم این مسئولیت مهم را به تو سپرده ام. پس هر کاری که فکر میکنی لازم است انجام بده. تو اختیار تام داری.»
حجم
۱۲۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
حجم
۱۲۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبی بود. داستان قشنگ و جذابی داشت.