دانلود و خرید کتاب گره دریایی وحید حُسنی‌هنزایی
تصویر جلد کتاب گره دریایی

کتاب گره دریایی

انتشارات:نشر صاد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب گره دریایی

کتاب گره دریایی نوشته وحید حسنی‌هنزایی است. این کتاب روایت جذابی از مردی است که روی یک سکوی نفتی کار می‌کند. این کتاب روایتی جذاب است که خواننده را با خود همراه می‌کند. داستان فرصت تجربه‌ای تازه به مخاطب می‌دهد.

خواندن کتاب گره دریایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم 

بخشی از کتاب گره دریایی 

من تاب خوردم و از آن دهانهٔ گشاد پایین رفتم. سیاه‌چال بود. سرم که از عرشه پایین‌تر رفت؛ انگار دنیا تار شد. هیچ‌چیز پیدا نبود. گفتم نگه دارند تا چشمم به سیاهی عادت کند و بتوانم چیزی ببینم. مدتی صبر کردند. بالابر که حالا شده بود پایین‌بر، ایستاد تا چشمانم عادت کند.

انعکاس نور را در سیاهی روغن می‌دیدم. تقریباً دو متر با روغن فاصله داشتم. مرا برد پایین‌تر تا بتواند در افق حرکتم دهد. بازوی بالابر آمده بود توی مخزن. نور که می‌انداختم؛ از سه طرف انتهای مخزن پیدا نبود؛ فقط یک دیوار دیده می‌شد. دیواره و سقف و کف، مشکی بود و انگاری سیاه‌چاله‌ای بود که نور چراغ کلاهم را به خودش می‌خورد. دماسنج را گرفتم به‌سمت روغن؛ دمای نود را نشان داد. حرارت را داشتم حس می‌کردم. وقتی دما را اعلام کردند؛ بحث درگرفت. بی‌سیم یکسره شده بود و همهٔ حرف‌ها را می‌شنیدم. مهندس‌ها روی این به توافق رسیدند که باید مواد ضدّ رسوب، دمای روغن را بالا برده باشد.

پیچ دوم و سوم را باز کردم. چهارمی باز نشد. دما روی صدوبیست بود. داشتم گُر می‌گرفتم. جِزجِزی از پشت‌سرم شنیدم؛ باران گرفته بود. باران می‌خورد روی روغن‌ها و حلّال‌ها و برای خودش می‌جوشید. بخار آب به بخار روغن اضافه شد. گفتند که باید در مخزن را ببندند. موافقت کردم و گفتم زودتر این کار را بکنند؛ تا بخارپز نشده‌ام. آب نباید قاطی روغن می‌شد. دوتا فن دیگر اضافه کردند که با لوله، هوا را از لای در نیمه‌باز مخزن روغن بدمد داخل. پیچ چهارم را رها کردم. پیچ‌های پنج و شش بهتر باز شدند. مچ دست‌هایم، جایی‌که دستکش و آستینم به هم رسیده بودند، شروع کرد به خارش و سوختن. عرق صورتم چفیهٔ دور گردنم را خیس کرده بود و سوزش کمی پشت پای راستم حس می‌کردم. هرچه سریع‌تر باید این شانزده پیچ، باز می‌شدند. بوی حلّال به دماغم می‌رسید. نگاهی به بادگیرم انداختم. کنار زانویم به جایی گرفته بود و پاره شده بود. دیگر بدنم آسیب‌پذیر شده بود. هول کردم. پیچ‌ها را تندتر باز کردم. خیلی بدقلق شده بودند و مقداری هم چرب‌بودن سطح دریچه و پیچ‌ها موجب دررفتن آچار می‌شد. بدنم داشت می‌سوخت.

leylak
۱۴۰۰/۰۱/۱۹

میشه از کتاب لذت برد حتی اگه با بعضی نقطه نظرات متعصبانه‌ی نویسنده موافق نبود. کاش کتابی به‌عنوان نقد و پاسخ به این داستان نوشته می‌شد، و کاش اگر نوشته می‌شد اجازه‌ی چاپ پیدا می‌کرد.

بلوریخ
۱۴۰۰/۰۲/۰۷

داستان حال و هوای جدیدی داشت برام.چیزایی ک درمورد ناو و کشتی میگفت خیلی برام تازگی داشت و جالب بود.

sky.
۱۳۹۹/۱۲/۱۶

بدک نبود ولی نویسنده می تونستم که بهتر از این هم بنویسید.

پدرها جوری به آدم نگاه می‌کنند که مطمئن بشوند کسی که جلویشان نشسته، همانی است که آن‌ها بزرگ کرده‌اند. اکثر وقت‌ها مطمئن نمی‌شوند.
Leo n
تکدّیگری زبان بین‌المللی دارد: یک دست جلو، گردن کج. باید به زبان ناله حرف بزنی. این را همهٔ دنیا می‌فهمند.
leylak
اگر مجبور باشم مدتی در یک جا باشم و جای جدیدی را نبینم؛ باید بروم جاهای جدید درون خودم را کشف کنم.
falinezh
«اگر لازم است برو. کسی از رفتن ضرر نکرده است. از دل برود هرآنکه از دیده برفت.»
n re
نگاهم به درجه‌ها بود که کمک‌ناخدا گفت: «تو یک ویل‌من خوب می‌شوی! خوبه، کشتی یک سکّاندار خوب لازم دارد. می‌دانی، بعضی وقت‌ها چند دهم درجه انحراف دردسرساز است.» نگاهش کردم. می‌دانستم گاهی چند دهم درجه انحراف دردسرساز است. چند درجه انحراف بود که برایم دردسرساز شده بود. من را از خانه جدا کرده بود. بلندم کرده بود و انداخته بود وسط دریا، روی یک کشتی بزرگ.
falinezh
گاهی وقت‌ها سکوت می‌آید سراغت، آن‌هم وقتی ده‌ها سؤال و حرف نگفته داری.
n re
بیست‌وپنجم برج، بازنشسته‌ای عصازنان وارد بانک شد تا حقوقش را بگیرد. گفتم: «واریز نکردند.» عصازنان برگشت. فردایش آمد و دوباره برگشت. ناراحت شدم که این‌قدر با سختی می‌آید و می‌رود. روز سوم گفتم: «پدرجان هنوز بیست‌وهفتم است و آخر برج نشده که می‌آیید!» گفت: «شما می‌دانید آخر برج کِی است و کِی حقوق می‌ریزند، نوه‌هایم که نمی‌دانند.» گفتم: «به من زنگ بزنید می‌گویم ریختند یا نریختند.» گفت: «نه! می‌آیم. این‌طوری خیالم راحت‌تر است.»
کاربر ۱۳۶۲۷۶۴
زبان دریا را نمی‌فهمم؛ فقط دل‌شوره به دل آدم می‌اندازد.
Leo n
«اگر اختلاف در مملکت زیاد بشود، ایران می‌شود مثل یک ماشینی که درجا کار می‌کند. با این درجا کار کردنش داغ هم می‌کند و به جوش می‌آید.»
falinezh
سکّان اختراع ایرانی‌ها است. سکّان ابتدا سوکان بوده در مقابل پیکان. مثل ناخدا که ابتدا ناوخدا بوده و واوش به مرور زمان افتاده؛ ناوخدا یعنی صاحب ناو
falinezh
می‌گفت اگر کارمند لبخندی هم از روی سفارش به ارباب‌رجوع بزند درست نیست و باید تا شب برای همهٔ ارباب‌رجوع‌ها لبخند بزند تا عدالت رعایت شده باشد.
falinezh
دیدم که مردم همهٔ دنیا چیزهایی را که مال خودشان است، روزی‌شان شده، کثیف می‌کنند و می‌خورند. از خورد و خوراک و تجارت گرفته، تا ازدواج و مسائل اجتماعی و حتّی قدرت. همه را آلوده می‌کنند. _ این بین همهٔ ملّت‌ها مشترک بوده است؟ _ بله. هر ملّتی در پی یک چیزی خودش را کثیف کرده. بعضی غذای حلال را با حرام قاتی می‌کنند، بعضی پول را با ربا، بعضی معامله را با فریب، بعضی زندگی را با دزدی.
falinezh
نفتِ خامِ خامِ خام. انگار شیرهٔ خاک ایران باشد. شیرهٔ خاکش را داریم می‌کشیم و می‌فروشیم تا پولی بیاوریم بریزیم توی خزانه تا چرخ مملکت بچرخد. نمی‌دانم خام‌خوری از کی وارد فکر ما شده است؟ نمی‌دانم ما کی خام‌خوار شدیم. دوست داشتم این بشکهٔ زیر پایم را پر می‌کردیم و می‌ریختیم توی دهان پتروشیمی‌هایی که از انتهای خلیج فارس تا ابتدای دریای عمان گله‌به‌گلهٔ ساحل ساخته شده‌اند و خودمان دائم این نفت را پالایش کنیم بفرستیم داخل ایران؛ کارخانه‌ها محصول بدهند بیرون و بفرستیم به همهٔ دنیا.
falinezh
«اگر اختلاف در مملکت زیاد بشود، ایران می‌شود مثل یک ماشینی که درجا کار می‌کند. با این درجا کار کردنش داغ هم می‌کند و به جوش می‌آید.» ما کشور یکپارچه می‌خواهیم. ایرانی که دنیا را به جای خوبی برساند.
n re
بعضی وقت‌ها آن‌قدر آدم به‌هم می‌ریزد که نمی‌فهمد کدام کار درست‌تر است.
n re
«علاقه فرصتی است که همه در زندگی برایشان پیش نمی‌آید. دنبال علاقه رفتن خوب است. آدم باید به کارش علاقه داشته باشد، اصلاً آفت کار علاقه‌نداشتن به آن است.
n re
وقتی موج‌ها به ساحل یا جایی شبیه اسکله می‌خورند، انگار می‌خواهند حرفی بزنند. دلشان پر است و از حرف‌زدن خسته نمی‌شوند. زبان دریا را نمی‌فهمم؛ فقط دل‌شوره به دل آدم می‌اندازد. هر موج یه دل‌شوره. دل‌شوره‌ها لذت‌بخش‌اند. از اینکه در دلت هیچ حسی نداشته باشی بهتر است؛
n re
«حیف که خیلی از این مردم، حتّی مختصاتشان را هم گم کرده‌اند. لااقل بدانند کجا هستند.»
n re
جادهٔ غروب سرخ است و جادهٔ طلوع سفید. روزی دو بار خورشید دارد آمد و رفت به دنیا را نشان می‌دهد.
n re
من جاهای جدید را دوست دارم. جاهای جدید، مثل زندگی‌های جدید است. انگار هرجا که می‌روم آدم دیگری می‌شوم. اگر مجبور باشم مدتی در یک جا باشم و جای جدیدی را نبینم؛ باید بروم جاهای جدید درون خودم را کشف کنم.
n re

حجم

۱۰۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۱۰۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان