دانلود و خرید کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه ترجمه شهرزاد صدر
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه اثر اندر هالوک درینجه

کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه

انتشارات:انتشارات اریش
امتیاز:
۴.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه

کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه را اندر هالوک درینجه جمع‌آوری کرده است. این کتاب شامل ۴۴ داستان کوتاه است. این داستانهای مشهور غربی را یک ناشر ترک جمع آوری کرده است. این کتاب را شهرزاد صدر به فارسی ترجمه کرده است.

درباره کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه

داستان‌های این کتاب با موضوع‌های مختلف کنار هم جمع‌آوری شده‌اند که همگی در یک نقطه عطف به هم می‌رسند «امید».

امید، گمشده این روزهای ما در داستان‌های این کتاب انتهای همه چیز است. این داستان‌ها به‌لحاظ ساختار و شگردهای داستان‌پردازی شاهکار نیستند، بلکه روایت‌های مشهور شفاهی ملل از زندگی انسان‌هایی معمولی هستند که در زندگی خود در موقعیت‌های مهم زیستن و در مواجهه با مسائل، امید، تلاش، پشتکار، نشاط و عشق را انتخاب کرده‌اند. بنابراین این کتاب برای ما قصّه‌هایی خواندنی روایت می‌کند. در این روایت‌ها اتفاق خارق‌العاده‌ای رخ نمی‌دهد و قرار نیست رخ دهد، بلکه آنچه این داستان‌ها را متفاوت و جذاب می‌کند، توجه به کوچک‌ترین و گاه پیش پاافتاده‌ترین اتفاقات روزمره است که از خلال آن، راوی به درس‌های بزرگ و مهم حیاتی خود دست پیدا می‌کند و آن را به مخاطب هم یاد می‌دهد.

خواندن کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های ملل پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب داستان‌هایی با عطر قهوه

وقتی که ۱۵ سالم بود، با مایک آشنا شدم و خیلی زود تبدیل به دوستان صمیمی شدیم. ما توی حیاط خانهٔ آنها می‌نشستیم و ساعت‌ها حرف می‌زدیم یا بازی می‌کردیم. مایک با دختری دوست بود و من هم با پسری. همیشه فکر می‌کردم او یکی از بهترین پسرهای مدرسه است.

چند سال پس از گرفتن دیپلم مدرسه، کارت عروسی مایک به دستم رسید. من تنهایی به مراسم عروسی رفتم. مایک جلوی در با لبخند زیبایی ایستاده بود. با گرمی همدیگر را در آغوش گرفتیم و مشغول صحبت شدیم. بعد از این مکالمهٔ شیرین نمی‌دانم چرا، اما اصلاً دلم نخواست وارد مجلس عروسی بشوم و به‌آرامی بدون اینکه کسی متوجه بشود، از آنجا دور و سوار ماشین شدم و به خانه برگشتم.

آن شب هرچه فکر کردم، نفهمیدم چرا نتوانستم داخل بشوم؛ حسی درونم نمی‌خواست که مراسم را ببینم و نمی‌دانم چرا.

مدتی از هم بی‌خبر بودیم تا اینکه روز جشن فارغ‌التحصیلیِ هم‌مدرسه‌ای‌های قدیمی شد. تمام مدت چشمانم دنبال او می‌گشت تا بالأخره پیدایش کردم. از او پرسیدم که این مدت چه‌کارها کرده، گفت که از همسرش جدا شده. بعد از من پرسید: «تو چه می‌کنی؟».

من هم گفتم: «دارم مهیای ازدواج می‌شوم» و کارت دعوت عروسی‌ام را به سمتش دراز کردم.

آن شب بعد از جشن، در رستورانی نشستیم و ساعت‌ها صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که دیگر ارتباطمان را قطع نکنیم. سالی چندبار به هم زنگ می‌زدیم و از احوال هم خبر می‌گرفتیم.

دفعهٔ بعدی که همدیگر را دیدیم، از ملاقات قبلی‌مان ۷ سال گذشته بود. من جدا شده بودم و با دخترم زندگی می‌کردم.

پس از ملاقاتمان، مایک با من تماس گرفت و گفت: «برای تو چه‌کار می‌توانم بکنم؟ در ارتباط با خانه که مشکلی نداری؟ دخترت به چیزی احتیاج ندارد؟ و ...».

من فقط احتیاج داشتم تا دوست قدیمی‌ام را دوباره ببینم، پس در کافه‌ای قرار گذاشتیم. با گفت‌وگوهایمان انگار به گذشته سفر کردیم. بعد از ساعت‌ها گفت‌وشنود زمان تعطیلی کافه رسید و مجبور شدیم که آنجا را ترک کنیم. اصلاً نفهمیدیم که زمان چطور گذشته بود.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه