دانلود و خرید کتاب سوپ مکزیکی ترجمه توحید تیموری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب سوپ مکزیکی اثر توحید تیموری

کتاب سوپ مکزیکی

معرفی کتاب سوپ مکزیکی

سوپ مکزیکی که به انتخاب توحید تیموری ترجمه شده شامل گزیده داستان‌های مینیمالیسم ادبی از نویسندگان مطرح جهان است.

 درباره کتاب سوپ مکزیکی

در این کتاب گزیده آثاری از مهم‌ترین نویسندگان کمینه‌انگاری ادبی (مینیمالیسم)، به خوانندگان ارائه و معرفی شود. این مجموعه، گزیده داستان‌های کوتاهی از ارنست همینگوی، ریموند کارور، آن بیتی، بابی آن میسون، فردریک بارسلیم، گریس پایلی، ماری رابیسون، توبیاس وولف، کارسون مک کالرز و ریچارد یاتس است.

 درباره مینیمالیسم یا کمینه‌انگاری ادبی

مینیمالیسم یا کمینه‌انگاری ادبی بیشتر بازخوردی در برابر افراط‌گرایی پست مدرنیستی است. این جریان در دهه هشتاد آمریکا نمود بیشتری پیدا کرد و با نمونه‌هایی در مجله گرانتا که بعضی از آثار ادبی نویسندگان کمینه انگار را منتشر کرد، رسمیت بیشتری یافت.

 در هر دو بازخورد مثبت و منفی از سوی منتقدان، خوانندگان و نویسندگان، کمینه‌انگاری ادبی به کمینه بودن دید و پرداخت ادبی اطلاق می‌شود و بازتابی از شرایط وجودی انسان در قرن بیستم است که چندپاره و از خود بیگانه است. درواقع، کمینه‌انگاری ادبی واکنشی به ادبیات پست مدرن و نوعی بازگشت به واقع گرایی قرن نوزدهم اما با رویکردی جدید و مولفه هایی مدرن‌تر است.

 در این رویکرد تازه، نویسندگان از ادبیات پست مدرن با تضادهای درونی‌اش دوری جستند. یکی از مهم‌ترین واکنش آنها سطحی دانستن احساسات و تجاربی بود که ادبیات پست مدرن به آن می‌پرداخت. مقصود این نیست که کمینه‌انگاری ادبی تلاشی است برای دوری از احساسات؛ بلکه آنها سعی کردند احساسات را با پرداختی واقعی نشان دهند و برای همین در اکثریت این کارها، نویسنده تلاش می‌کند عاطفه و احساس شخصی را در آن دخیل نکند و شرایط را آنگونه که هست به نمایش بگذارد.

 خواندن کتاب سوپ مکزیکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه دوست‌داران ادبیات داستانی به ویژه مشتاقان داستان‌های مینیمال

بخشی از کتاب سوپ مکزیکی

سوپ مکزیکی (ریموند کارور)

نمی‌توانم بخوابم اما وقتی مطمئن می‌شوم زنم و یکی خواب است برمی‌خیزم و از پنجرهٔ اتاق خواب به خانه اولیور و آماندا در آن سوی خیابان نگاه می‌کنم. سه روز است که اولیور رفته. زنش آماندا بیدار است. او هم نمی‌تواند بخوابد. ساعت چهار صبح است و هیچ صدایی از بیرون نمی‌آید- نه بادی، نه ماشینی، نه حتی ماه- فقط خانه اولیور و آماندا با چراغ‌های روشن زیر پنجره‌های جلویی انباشته است.

چند روز پیش که نمی‌توانستم همین‌طوری بنشینم، برگ‌های حیاط خودمان- برای ویکی و خودم - را با چنگک جمع کردم. تمام برگ‌ها را در کیسه ریختم، سرِکیسه‌ها را گره زدم و کنار جدول گذاشتم. دوست داشتم آن طرف خیابان بروم و برگ‌های آنجا را هم جمع کنم اما این کار را نکردم. اوضاعِ آن طرف خیابان، تقصیر من بود.

از وقتی اولیور رفته، من فقط چند ساعت خوابیدم. ویکی مرا نگران و غصه دار می‌دید که دور خانه می‌چرخم و تصمیم گرفت هر دو را کنار هم بگذارد. او الان سمت خودش در تختخواب حدود سی سانتی تشک، پاهایش را در شکمش جمع کرده و خواب است. به تختخواب که آمد سعی کرد خودش را طوری در تخت قرار دهد که وقتی خواب است، به طور ناگهانی به سمت من غلت نخورد. از وقتی دراز کشیده تکان نخورده است، با بغض گریه کرد و بعد به خواب رفت. خسته است. من هم خسته‌ام.

تقریبا همه قرص‌های ویکی را خوردم اما هنوز نمی‌توانم بخوابم. هیجان زده‌ام. اما شاید اگر به نگاه کردن ادامه دهم آماندا را در حرکت در خانه‌اش ببینم، یا اینکه او را ببینم که از پشت پرده نگاه می‌کند، چه چیزی می‌تواند این طرف ببیند؟ ویکی می‌گوید من دیوانه‌ام. حرف‌های بدتری هم دیشب گفت. اما چه کسی می‌تواند او را سرزنش کند؟ من به او گفتم- مجبور بودم- اما به او نگفتم آن شخص آماندا بود. وقتی اسم آماندا به میان آمد من سماجت کردم که او نبوده است. ویکی مشکوک بود اما اسمی ازکسی نبردم. من نگفتم چه کسی حتی وقتی مصر بود و چند ضربه‌ای به سرم زد.

همان موقع بود که شروع به زدن من کرد به او گفتم: «چه اهمیتی داره کی؟» به دروغ گفتم: «هیچ‌وقت ندیدیش، نمی‌شناسیش» هیجان بالایی دارم. همان چیزی که دوست نقاشم آلفردو از آن استفاده می‌کرد زمانی که درباره دوستانش صحبت می‌کرد وقتی آنها از حس و حالی بیرون می‌آمدند. هیجان بسیار بالایی دارم.

احمقانه است. می‌دونم احمقانه است اما نمی‌توانم به آماندا فکر نکنم. اوضاع بدی است طوری که حتی دارم به زن اولم، مولی، فکر می‌کنم. مولی را دوست داشتم فکر کنم بیشتر از زندگی‌ام. آماندا را مجسم می‌کنم با لباس شب صورتی‌اش که وقتی به تن می‌کرد خوشم می‌آمد به همراه کفش‌های راحتی صورتی. مطمئنم الان در صندلی چرمی بزرگ زیر چراغ مطالعه برنجی نشسته است. پشت سر هم سیگار می‌کشد. دو تا زیرسیگاری دم دست دارد که هر دو پر هستند. سمت چپ صندلی‌اش کنار چراغ، میزی کوچک وجود دارد که از مجله انباشته است، مجله‌های متداولی که مردم خوب می‌خوانند. همه ما به جهتی مردم خوبی هستیم. دقیقا همین الان تصور می‌کنم آماندا در حال ورق زدن مجله‌ای است و هر از گاهی مکث می‌کند تا به تصویر یا کارتون نگاه کند.

دو روز پیش عصر، دقیقا یک روز بعد از رفتن اولیو، ما در یک کافه کوچک در قسمت صنعتی شهر نشسته بودیم که آماندا به من گفت: دیگه نمی‌تونم کتاب بخونم. کی وقت داره؟ کی دیگه می‌تونه تمرکز داشته باشه؟ قهوه‌اش را هم می‌زد و گفت: «کی می‌خونه؟ تو می‌خونی؟» (سرم را به نشانه نه تکان دادم). حدس میزنم حتما کسی می‌خونه. حتما این همه کتابو، تویه ویترین مغازه ها می‌بینی، این انجمن‌ها هم هستن. کسی می‌خونه دیگه. کی؟ من که کسی که بخونه رو نمی‌شناسم.

چیزی بود که او گفت و ارتباط با هیچ موضوعی ندارد.

ما در مورد کتابها حرف نمی‌زدیم داشتیم در مورد زندگی‌هایمان حرف می‌زدیم. کتابها هیچ ربطی به آن نداشتند.

- وقتی به اولیور گفتی، چی بهت گفت؟

موضوع صحبت‌مان به من برخورد- آن بیان‌های محتاطانه و عبارت‌هایی که از نگرانی داشتیم- متعلق به جماعت آن برنامه‌های تلویزیونی عصر بود که با دیدن این برنامه‌ها، فقط تلویزیون را خاموش کردم.

آماندا سرش را پایین انداخت و سرش را تکان داد مثل اینکه نمی تواند چیزی به یاد بیاورد.

- تو زیر بار اینکه با کی بودی که نرفتی، رفتی؟

دوباره سرش را به نشانه نه تکان داد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۱۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

حجم

۱۱۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۸ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان