دانلود رایگان کتاب بساط تولگا گوموشآی ترجمه پونه شاهی

معرفی کتاب بساط

«بساط» نام داستانی کوتاه از تولگا گوموشای، نویسنده معاصر اهل ترکیه است که داستان کوتاه «بازگشت به خانه» نیز از او در مجموعه «مطالعه در وقت اضافه» طاقچه منتشر شده است. «در محله‌های حاشیه نشین بساط پهن می‌کرد. سرش را پایین انداخته و هردفعه به سمتی می‌رفت. در بساطش چیزهای متفاوتی داشت. مثلاً در این موقع کفش و لباس داشت. همیشه یک با بالاپوش لاجوردی نیروی دریایی تنش بود و یک کلاه کوچک سیاه روی سرش ویک بقچه‌ی بزرگ روی کولش که می‌رفت و می‌رفت و یکدفعه از حرکت باز می‌ایستاد. مثل کسی که چیزی را فراموش کرده باشد. بعد گویا آن مورد فراموش شده را به یاد آورده، نفس راحتی می‌کشید و بقچه‌ی بساطش را باز می‌کرد با یک حرکت دست روزنامه‌ها را پهن می‌کرد و چند تکه لباس و دو، سه جفت کفش را روی آن‌ها می‌چید.»
آوا داوودی فر
۱۳۹۹/۰۳/۲۶

چقدر عالی بود خیلیییی خیلیییی... دقیقا فهمیدم چی می گه و درکش کردم. وقتی چیزی که دوست داری رو نداری ترجیح میدی دیگه هیچ چیزی نداشته باشی

hamidrnj
۱۳۹۷/۱۲/۲۳

نمیدونم ذهن من تصویریه یا این داستان خیلی تصویری به نظر میاد، خوب بود👍

IZARIST
۱۳۹۹/۰۳/۲۶

روزی وقتش میشه که باید از همه چیز خودمونو بکنیم و جدا شیم .....

shadi
۱۳۹۸/۰۴/۱۹

خیلی سخته بخوای گذشتتو ب حراج بذاری.خوب بود داستانش

اسمـــاء
۱۳۹۸/۰۷/۱۱

کوتاه بود و عمیق

fateme
۱۳۹۷/۱۰/۲۲

رها و آزاد از هرچی تعلقات..حتی خاطرات !

Ghazal..
۱۳۹۸/۰۳/۰۲

او عاشق رها شدن بود..🍃

سایه‌بی‌سایگی:).میر
۱۴۰۰/۱۰/۱۷

کتاب قابل تامل و جذابی بود . :)

Ali Ghorbani Gazar
۱۳۹۸/۰۸/۱۸

احساس علاقه به چیزهایی که دیگه نمیخوایشون...... ممکنه بخواید از سایه سنگین چیزی که رو سرتونه رها بشید ولی همون سایه سنگین خیلی واستون خاطره انگیز بوده.

جو مارچ
۱۴۰۲/۰۳/۱۴

او متوجه شد که باید رها کند 🍃🪗

از آدم‌های دریده و حریص که چشمشان سیری ندارد خوشش نمی‌آمد. وقتی افراد فقیر و نیازمند هستند اینها چرا. زمانی هم که این افراد پافشاری می‌کردند لباسی را هم که دستشان بود ازشان می‌گرفت.
Anita Moghaddam💙💙
نفسی عمیق می‌کشید که تا عمق سلول‌هایش نفوذ می‌کرد.
جو مارچ
حاشیه نشین بساط پهن می‌کرد. سرش را پایین انداخته و هردفعه به سمتی می‌رفت. در بساطش چیزهای متفاوتی داشت. مثلاً در این موقع کفش و لباس داشت. همیشه یک بالاپوش لاجوردی نیروی دریایی تنش بود و یک کلاه کوچک سیاه روی سرش و یک بقچهٔ بزرگ روی کولش که می‌رفت و می‌رفت و یکدفعه از حرکت باز می‌ایستاد. مثل کسی که چیزی را فراموش کرده باشد. بعد گویا آن مورد فراموش شده را به یاد آورده، نفس راحتی می‌کشید و بقچهٔ بساطش را باز می‌کرد با یک حرکت دست روزنامه‌ها را پهن می‌کرد و چند تکه لباس و دو، سه جفت کفش را روی آن‌ها می‌چید.
Anita Moghaddam💙💙
خودش دلش می‌خواست از شر چیزهایی که متعلق به او بود راحت شود ولی دلش راضی نمی‌شد برای این کارآنها را به زباله‌دانی بیندازد.
.
مشتری‌ها که تصمیم به خرید یکی از آن‌ها می‌گرفت دست در جیبش کرده تا پولش را پرداخت کند دایی صافت با تحکم می‌گفت: دستتو از جیبت در نیار. و به اندازهٔ قیمتی که گفته بود از جیب خودش پول در آورده و کف دست مشتری می‌گذاشت.
علی صالحی
یک بقچهٔ بزرگ روی کولش که می‌رفت و می‌رفت و یکدفعه از حرکت باز می‌ایستاد. مثل کسی که چیزی را فراموش کرده باشد. بعد گویا آن مورد فراموش شده را به یاد آورده، نفس راحتی می‌کشید و بقچهٔ بساطش را باز می‌کرد با یک حرکت دست روزنامه‌ها را پهن می‌کرد و چند تکه لباس و دو، سه جفت کفش را روی آن‌ها می‌چید.
Mohammad Alikhani
از آدم‌های دریده و حریص که چشمشان سیری ندارد خوشش نمی‌آمد. وقتی افراد فقیر و نیازمند هستند اینها چرا.
اقیانوس آرام
بعد نوبت سند خانه می‌رسد. آن را به یک زن خواهد داد. به یک مادر بی همسر. برای رسیدگی به خانه آنها بهترین گزینه هستند. بعد در خیابان خوابیده و در خیابان بیدار خواهد شد. و در این بین به بساط دیگران سر خواهد زد.
Mohammad Alikhani
بعد در خیابان خوابیده و در خیابان بیدار خواهد شد. و در این بین به بساط دیگران سر خواهد زد.
Alba.Eri
دایی صافت از اینکه نجات یافته از آنچه که متعلق به او بود حسی خوبی پیدا می‌کرد.
Alireza

حجم

۶٫۱ کیلوبایت

حجم

۶٫۱ کیلوبایت

قیمت:
رایگان