
کتاب کاکتوس ها به تدریج می میرند
معرفی کتاب کاکتوس ها به تدریج می میرند
کتاب الکترونیکی «کاکتوسها بهتدریج میمیرند» نوشتهٔ پری نرگسی اثری داستانی است که نشر گلهای سفید آن را منتشر کرده است. این کتاب با نگاهی به زندگی یک کودک نابینا و چالشهای او در خانواده و جامعه، به موضوعاتی چون هویت، فقدان، عشق، و معنای زندگی میپردازد. روایت داستان از زاویهٔ دید شخصیت اصلی، با زبانی صمیمانه و کودکانه، دغدغههای عمیق انسانی را بازتاب میدهد. نسخهی الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب کاکتوس ها به تدریج می میرند
در «کاکتوسها بهتدریج میمیرند» پری نرگسی داستانی معاصر و خانوادگی را روایت کرده است که در قالب رمان، زندگی دختری نابینا به نام «خورشید» را دنبال میکند. این کتاب با تمرکز بر روابط خانوادگی، فقدان مادر، و تلاش برای یافتن جایگاه خود در جهان، تصویری از دنیای درونی و بیرونی یک کودک با نیازهای ویژه ارائه میدهد. روایت داستان از زبان خورشید، با نگاهی کودکانه اما عمیق، به مسائل فلسفی، اجتماعی و احساسی میپردازد. ساختار کتاب مبتنی بر روایت اولشخص است و با استفاده از دیالوگها، خاطرات، و رویاها، فضای ذهنی و عاطفی شخصیتها را به تصویر میکشد. دغدغههای هویتی، پرسش از عدالت، معنای زندگی، و نقش خانواده در شکلگیری شخصیت کودک، از محورهای اصلی این رمان بهشمار میآید. کتاب با فضاسازی ملموس و شخصیتپردازی چندلایه، خواننده را به دنیای متفاوت و پررمزوراز خورشید دعوت میکند.
خلاصه داستان کاکتوس ها به تدریج می میرند
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند! داستان با روایت زندگی «خورشید»، دختری نابینا که مادرش را پیش از تولد از دست داده، آغاز میشود. او در کنار پدرش، مادربزرگ، خاله سارینا و معلم خصوصیاش شوکا، با چالشهای روزمره و پرسشهای فلسفی دربارهٔ زندگی، مرگ، عدالت و خداوند دستوپنجه نرم میکند. خورشید با وجود نابینایی، دنیای اطرافش را از طریق صداها، لمس اشیا و تخیل خود میسازد و تلاش میکند معنای بودن و هویت خود را کشف کند. در طول داستان، روابط خانوادگی و تنشهای میان اعضا، بهویژه میان پدر، خاله سارینا و شوکا، بر زندگی خورشید تأثیر میگذارد. موضوع عمل جراحی برای بازگرداندن بینایی خورشید، به یکی از گرههای اصلی داستان بدل میشود و هر یک از اعضای خانواده دیدگاه متفاوتی نسبت به این تصمیم دارند. خورشید در میان این کشمکشها، با ترسها، امیدها و آرزوهایش روبهرو میشود و سعی میکند جایگاه خود را در خانواده و جهان پیدا کند. کتاب با روایت رویاها، خاطرات و گفتوگوهای درونی خورشید، به دغدغههای عمیق انسانی چون تنهایی، عشق، فقدان و معنای زندگی میپردازد. در این میان، گل کاکتوس نمادی از استقامت و سازگاری در شرایط دشوار است که پیوندی عاطفی میان خورشید و دنیای پیرامونش ایجاد میکند. داستان بدون افشای پایان، خواننده را با پرسشهایی دربارهٔ سرنوشت، انتخاب و پذیرش خود رها میکند.
چرا باید کتاب کاکتوس ها به تدریج می میرند را بخوانیم؟
این کتاب با پرداختن به زندگی یک کودک نابینا، فرصتی برای درک جهان از زاویهای متفاوت فراهم میآورد. روایت اولشخص و نگاه کودکانهٔ خورشید، لایههای پنهان احساسات، ترسها و امیدهای انسان را آشکار میکند. «کاکتوسها بهتدریج میمیرند» نهتنها به موضوعات اجتماعی و خانوادگی میپردازد، بلکه پرسشهایی دربارهٔ هویت، معنای زندگی و نقش عشق و فقدان در شکلگیری شخصیت انسان مطرح میکند. خواندن این اثر، مخاطب را به تأمل دربارهٔ تفاوتها، تابآوری و ارزش همدلی دعوت میکند.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
مطالعهٔ این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای اجتماعی و خانوادگی، کسانی که دغدغهٔ هویت، فقدان، یا تجربههای متفاوت زیستی دارند، و همچنین والدین و مربیانی که با کودکان دارای نیازهای ویژه سروکار دارند، پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب کاکتوس ها به تدریج می میرند
«هیچ وقت خودم را در آینه ندیدهام. بابا میگوید موهایم طلایی و رنگ چشمانم آبی است. راستی ماهیها چه شکلی هستند؟ شنیدهام ماهیها هیچ وقت نمیخوابند و همیشه چشمشان باز است. شما تا به حال یک ماهی را هم نابینا خلق کردهای؟ شنیدم مامان خیلی دوست داشت من را ببیند و از دنیا برود. اما فقط یک ثانیه قبل از به دنیا آمدن من از دنیا رفته است. خدا جان چرا در آن لحظه حواست به مامان نبود. تو کجا رفته بودی؟ امروز که دارم از خانهمان میروم دائم دارم به این مسائل فکر میکنم. البته در سن ده سالگی تصمیم عجیبی گرفتهام ولی خب یک چیزهایی آن قدر آدم را دلخور میکند تصمیم میگیرد برای همیشه برود. راستی خدا جان. یادم رفته مدادرنگیهایم را بردارم. دفتر نقاشیهایم را به تو میسپارم. نگران هستم گلام بمیرد بابا دق کند. باغچه دست به خودکشی بزند. دلم پیش قاب عکس من و مامان است تنها عکس مشترکی است که من و مامان با هم انداختهایم. من در شکم مامان بودم و هنوز به دنیا نیامده بودم. توی شکم مامان نرگس که بودم گمان کنم جهان بزرگتر بود. قلب مامان نرگس در یک دقیقه شصت بار میزد اگر قلب مامان میایستاد من هم میمردم. مامان نرگس هر شب با من حرف میزد. یک شب میگفت جهانی که در آن زندگی میکند خیلی بزرگ است. اما زمانی که من در شکم مامان بودم آن جا هم جهانی بزرگ و ناشناخته بود.»
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۲۹۴ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۲۹۴ صفحه