
کتاب دو روایت، یک نغمه
معرفی کتاب دو روایت، یک نغمه
کتاب دو روایت، یک نغمه نوشتهی محمدمهدی فاضلی (لادومی) اثری است که توسط انتشارات اودیسه منتشر شده است. این کتاب شامل دو داستان کوتاه با عناوین «صدف و صدای جنگل» و «وقتی زحل گریست» است و در قالب روایتی خیالانگیز و نمادین، به جستوجوی معنا، هویت و پیوند انسان با طبیعت و ناخودآگاه میپردازد. دو روایت، یک نغمه با زبانی ساده و فضایی شاعرانه، دغدغههایی چون دلتنگی، گمگشتگی، عشق ناپیدا و بازگشت به خود را در دل داستانهایی فانتزی و اسطورهای بازتاب میدهد. این کتاب بهویژه برای نوجوانان و جوانانی که میان رویا و واقعیت سرگرداناند و به دنبال کشف رازهای درونی خود هستند، نوشته شده است. نسخهی الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب دو روایت، یک نغمه
دو روایت، یک نغمه مجموعهای از دو داستان کوتاه است که هرکدام با رویکردی متفاوت، اما با محوریت جستوجوی هویت و حقیقت، روایت میشوند. محمدمهدی فاضلی در این کتاب، از عناصر اسطورهای، طبیعت و کهکشان بهره گرفته تا قصههایی خلق کند که همزمان زمینی و فرازمینیاند. داستان نخست، «صدف و صدای جنگل»، ماجرای دختری تنها در دل جنگل است که با گردنبندی اسرارآمیز و ارتباطی عجیب با خرسهای نگهبان، به دنبال کشف رازهای گذشته و پیوند با طبیعت میرود. داستان دوم، «وقتی زحل گریست»، روایتی نمادین و کیهانی است که در آن سیارهها، گلدانها و خاطرات، به شخصیتهایی زنده بدل میشوند و مفاهیمی چون رهایی، درد، عشق و باززایی را به تصویر میکشند. ساختار کتاب بر پایهی روایتهای موازی و پیوند میان اسطوره و واقعیت استوار است و هر دو داستان، با زبانی تصویری و فضاسازی خیالانگیز، مخاطب را به سفری درونی و بیرونی دعوت میکنند.
خلاصه داستان دو روایت، یک نغمه
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند! در داستان «صدف و صدای جنگل»، دختری به نام صدف در دل جنگلی مهآلود زندگی میکند. او گردنبندی طلایی دارد که با آب رودخانه میدرخشد و به نوعی با گذشتهی اسرارآمیز خانوادهاش و خرسهای افسانهای جنگل پیوند خورده است. صدف، برخلاف مردم روستا که از خرسها میترسند، با آنها احساس نزدیکی میکند و در جریان ماجراهایی با پسری به نام هاروان آشنا میشود. این دو، همراه با طوطیای به نام چیکو و خرس نگهبان، به جستوجوی حقیقتی قدیمی و رازهای پنهان جنگل میروند. در مسیر، با چالشهایی چون راهزنها و تهدیدهای بیرونی و درونی روبهرو میشوند و در نهایت، با کشف لوحی باستانی و مواجهه با گذشته، معنای محافظت، عشق و پیوند با طبیعت را درمییابند. در داستان «وقتی زحل گریست»، روایت به فضایی کیهانی منتقل میشود. زحل، اورانوس و کیوان بهعنوان شخصیتهایی نمادین، در خانهای ساخته از مه و نور، با گلدانی سخنگو و خاطراتی از گذشته و آینده، دربارهی درد، رهایی و امید گفتوگو میکنند. زحل که درگیر حلقههای درد و خاطرات تلخ است، با کمک اورانوس و کیوان و قصهگویی گلدان، به تدریج به سوی التیام و باززایی حرکت میکند. در این روایت، مفاهیمی چون عشق، فداکاری، ریشههای درد و امکان دوباره شکوفا شدن، در قالبی اسطورهای و شاعرانه بازتاب یافته است.
چرا باید کتاب دو روایت، یک نغمه را بخوانیم؟
دو روایت، یک نغمه با ترکیب دو داستان کوتاه، تجربهای متفاوت از روایتپردازی را ارائه میدهد. این کتاب با بهرهگیری از عناصر طبیعت، اسطوره و کیهان، به دغدغههایی چون هویت، بازگشت به خود، مواجهه با ترسها و جستوجوی معنا میپردازد. شخصیتپردازی صمیمی و فضاسازی خیالانگیز، امکان همذاتپنداری با قهرمانان داستان را فراهم کرده است. همچنین، روایت دوم با زبان نمادین و شخصیتهای کیهانی، فرصتی برای تأمل درباره ریشههای درد و امید فراهم میکند. این اثر برای کسانی که به داستانهای فانتزی، اسطورهای و جستوجوی درونی علاقه دارند، تجربهای تازه و متفاوت خواهد بود.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
خواندن این کتاب به نوجوانان و جوانانی که به داستانهای فانتزی، اسطورهای و جستوجوی هویت علاقه دارند پیشنهاد میشود. همچنین برای کسانی که تجربهی دلتنگی، گمگشتگی یا دغدغهی بازگشت به خود را داشتهاند، مناسب است.
بخشی از کتاب دو روایت، یک نغمه
در دل یک جنگل مهآلود که هر صبح با صدای پرندههای ناآشنا بیدار میشد، دختری تنها کنار رودخانهای ایستاده بود. در دستش یک گردنبند طلایی بود که با هر قطرهی آب، شروع به درخشش میکرد. آن دختر روحیهی بیپروایی داشت و عاشق ماجراجویی توی جنگل بود. او کمکم رفت توی آب رودخانه... آب خنک و زنده. نور گردنبند حالا مثل یک فانوس، زیر آب میدرخشید. دختر حس کرد که چیزی زیر پاهایش دارد حرکت میکند؛ نه ترسناک، نه تهدیدآمیز... بلکه مثل یک دعوت. یک راهنما. یک جریان ملایم از زیر آب بلند شد و صدایی توی ذهنش زمزمه کرد: «اگه دنبال حقیقتی، از اینجا شروع کن... اما باید قلبت رو سبک کنی.» یک تصویر نهچندان شفاف - اما انگار پدربزرگش بود - با او تنها ولی دقیقاً نمیتوانست به یاد بیاورد چه شده بود... او فقط یک بچه بود آن زمان. اما حس خیلی بدی داشت. دختر فقط یادش میآمد که بهبارهی خیلی وقت پیش، پدربزرگش توی همین جنگل با او حرفی زده بود... یک چیزی دربارهی «راز نگهبان رودخانه»... اما بعد از آن روز، پدربزرگ دیگر هیچوقت دیده نشد.
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه