دانلود و خرید کتاب سه سیب از آسمان افتاد نارینه آبگاریان ترجمه یلدا بیدختی نژاد
تصویر جلد کتاب سه سیب از آسمان افتاد

کتاب سه سیب از آسمان افتاد

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب سه سیب از آسمان افتاد

کتاب سه سیب از آسمان افتاد نوشتهٔ نارینه آبگاریان و ترجمهٔ یلدا بیدختی نژاد است. انتشارات کتابسرای نیک این رمان معاصر را منتشر کرده است.

درباره کتاب سه سیب از آسمان افتاد

کتاب سه سیب از آسمان افتاد (Снеба упали три яблока) برابر با یک رمان معاصر و داستان بلند و افسانه‌واری از زندگی مردم یک روستای کوهستانی در ارمنستان است. ساکنان اندک این روستای عجیب سرگذشتی خاص و حیرت‌انگیز دارند؛ روستا هم از حوادثی بسیار سخت و سنگین جان سالم به در برده است. گفته شده است که می‌توان ردپای کتاب محبوب نویسنده، یعنی «صدسال تنهایی» و همچنین سبک ادبیِ رئالیسم جادویی را در این رمان دید. تمام اتفاقات، چه واقعی و چه افسانه‌ای به هم پیوسته‌اند و بر هم اثر گذاشته‌اند. در این اثر می‌بینیم که انسان با مرگ تمام نمی‌شود و هنوز می‌تواند باشد. شخصیت‌های افسانه‌ای و ارواح درگذشتگان به صحنه می‌آیند و مسیر زندگی باقی شخصیت‌ها را تغییر می‌دهند. افسانه، نشانه و جادو عناصر مهمی هستند که نارینه آبگاریان (Narine Abgaryan) در بافت زندگی روزمرهٔ روستایی به کار گرفته و با کمک آن‌ها توانسته دنیایی خاص خلق کند. نقش زنان در این رمان بسیار پررنگ است.

خواندن کتاب سه سیب از آسمان افتاد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر جهان و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب سه سیب از آسمان افتاد

«ماگتاخینه همیشه دم غروب می‌آمد. درست بعد از آن‌که تک‌وتوک چراغ‌هایی پشت پنجرهٔ خانه‌ها روشن می‌شد و شب مهربان سپتامبر دامن پرستاره‌اش را روی سر روستا می‌کشید. دست‌به‌سینه در ایوان می‌ایستاد و حیاط را تماشا می‌کرد. واسیلی دیگر به حضور زن سابقش عادت کرده بود. اولین باری که تصویر واضح ضدنور او را روی پس‌زمینهٔ آسمان روبه‌تاریکی دید، با آن‌که موقعیت با عقل جور درنمی‌آمد، نترسید، بلکه احساس آشفتگی و بی‌پناهی کرد. آناتولیا دیگر رفته بود بخوابد. به‌خاطر احساس خستگی‌اش تقریباً تمام وقت آزادش را بعد از اتمام کار خانه یا روی تخت می‌گذراند و به کارهای دستی مشغول می‌شد یا می‌خوابید. واسیلی هم وفادارانه مراقبش بود، چای دم می‌کرد، پاهای همیشه یخ‌کردهٔ زنش را با پتو می‌پوشاند و حتماً دمنوش گیاهی‌اش را درست سر موقع می‌آورد. این دمنوش را باید سه بار در روز و درست پیش از غذا می‌خورد. اگر هم لازم می‌شد واسیلی برود سری به آهنگرخانه بزند، به یاسمن و آوانِس می‌سپرد حواسشان به آناتولیا باشد. این محبت‌های واسیلی بر دل آناتولیا اثر می‌گذاشت. او که به محبت و ناز و نوازش عادت نداشت، سعی می‌کرد تا جایی که سلامتی‌اش اجازه می‌دهد مهربانی‌های شوهرش را جواب بدهد و جبران کند. غذای مورد علاقه‌اش را می‌پخت، کمد لباس محقرش را مرتب می‌کرد، پالتوی کهنه‌اش را پشت‌ورو می‌کرد و دوباره می‌دوخت، لباس‌های زیرش را وصله می‌زد. چند جفت جوراب پشمی هم برایش بافت. از تکه‌های پارچهٔ نازک نخی که برای خودش نگه داشته بود دوتا پیراهن برایش درآورد. گاهی سعی می‌کرد خواندن و نوشتن یادش بدهد. واسیلی وقتی موقع درس خیلی تمرکز می‌کرد، نوک زبانش را درمی‌آورد و با زحمت مداد را می‌گرفت لای انگشتان کج‌وکوله و سفت و چغرش که کار آهنگری از ریخت انداخته بودشان و با دقت پیچ و تاب حروف را درمی‌آورد. بعد اخم می‌کرد و نامفهوم از روی متن می‌خواند. هر لغت را هجا به هجا ادا می‌کرد. گاهی آناتولیا به او استراحت می‌داد و خودش برایش بلند بلند کتاب می‌خواند. همان کتاب‌هایی را می‌خواند که اول آن زمستان سرد از کتابخانه به امانت برداشته و با این کار از نابودی نجاتشان داده بود. آناتولیا محتوای آن‌ها را از بر می‌دانست اما وقتی اشتیاق حقیقی واسیلی را به متون ادبی می‌دید، با چنان رضایتی دوباره و دوباره می‌خواندشان که انگار بار اول است آن‌ها را به دست می‌گیرد. شب را در آغوش هم می‌خوابیدند. آناتولیا فکر می‌کرد خوشبختی آدمیزاد هزاران چهره می‌تواند داشته باشد، هزارچهره اما مهربان در تمام چهره‌ها و صورت‌هایش. با شرم و گونه‌هایی گلگون نخستین شب عاشقانه‌شان را به خاطر می‌آورد که یک هفته بعد از آمدن واسیلی به خانهٔ او اتفاق افتاد. واسیلی مردد به او نزدیک شد و پرسید:

- اجازه دارم بغلت کنم؟

آناتولیا از این سؤال تعجب کرد. همسر قبلی‌اش هروقت می‌خواست به سراغش می‌آمد و هرگز اجازه نمی‌گرفت و تقریباً همیشه نزدیک‌شدن به او خلاف میل آناتولیا بود و هر بار از این سکوت اجباری دلش آتش می‌گرفت و اشکش سرازیر می‌شد. برای همین این ابراز عشق معصومانه و شرمگین و آهستهٔ واسیلی چنان برایش کشف بزرگی بود که خودش به سمت او رفت و در آغوشش کشید و در عین حال از این هیجان ناگهانی‌اش شرمنده شد. واسیلی برخلاف ظاهر نتراشیده و نخراشیده و اخلاق خشن مردانه‌اش در بستر بسیار محتاط بود. لطافت و مهر آناتولیا را با حق‌شناسی می‌پذیرفت و در پاسخ او هم مهربان و لطیف بود، طوری که آناتولیا برای اولین بار توانست این جنبهٔ نهانی زندگی را نه در هیبت رنجی تحقیرآمیز که به شکل سعادت و مهر درک کند. به دلیل این‌که هردو پا به سن گذاشته بودند احساساتشان حرارت و سرمستی جوانی را نداشت و شوری نبود که آگاهی را مختل کند و بدنشان نمی‌توانست به اندازهٔ جوانان طالب مهر و عشق شورانگیز باشد اما هردو این را درک می‌کردند و برای همان که داشتند سپاسگزار بودند و خدا را شکر می‌کردند که نعمت داشتن همدم برایشان فراهم شده و می‌توانند خزان عمرشان را با کسی قسمت کنند که به‌راستی برایشان عزیز است. آناتولیا یک بار به واسیلی گفت:

- اگر به من بگویند که باید یک‌دفعهٔ دیگر به دنیا بیایم و تمام زندگی‌ام را دوباره از سر بگذرانم و با شوهر سابقم باشم تا دوباره به تو برسم، قبول می‌کردم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۲۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۲۲۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان