کتاب گلبل
معرفی کتاب گلبل
کتاب گلبل نوشتهٔ صادق عادلیان را انتشارات عینک منتشر کرده است. این کتاب داستان مردمان جزیرهای به اسم گلبل را روایت میکند که باید با حوادث و اتفقات عجیبی روبهرو شوند.
درباره کتاب گلبل
در روزگاری در آینده که گرمای جهانی سلامت تمام موجودات زندهٔ زمین را تهدید میکند، مردمان جزیرهای به اسم گلبل در قطب جنوب بیش از هر زمانی نزدیک شدن به نیستی را حس میکنند. زیرا گرمای زمین بهزودی تمام یخهای قطب را آب میکند و تمام زندگی آنها را هم از بین خواهد برد. در این میان دختر و پسری جوان به نامهای افروز و فرزاد هم بههم دل میبندند و تلاش میکنند در این روزگار سخت، جایی هم برای عشق بیابند. غافل از اینکه اتفاقات عجیب و غریبی در انتظارشان است. چه اتفاقاتی؟ داستان را بخوانید تا متوجه شوید.
خواندن کتاب گلبل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای علمیتخیلی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب گلبل
«سرخی گرد و حجیم خورشید هنوز هم سطح و مماس با اقیانوس، تراز با آن دیوار بتنی کنار ساحل دیده میشود که خیابانها خالی میشوند از آدمیزاد انگار خاک مرده پاشیده باشند روی جزیره. سوتوکور میشود زنها درها را قفل میکنند و کلونها را میاندازند. اگر پنجرهای مانده باشد، پردهها را کیپتاکیپ میکشند. بیشتر مردم و آنهایی که سعی داشتند از بیرون پشت پنجرهها را تیغههای فولادی نصب کردند و آنهایی که داراییشان ته کشیده بود یا محتاطتر بودند با سنگ و آجر همهٔ روزنهها را پوشانده بودند. چند روز پیش بود که مانیا همسایهٔ روبهرویی در یک بعدازظهر گرم و شرجی در کوچه و جلوی در گفت شب پیش جانوری دیدم. شاید گرگ بود یا چیزی شبیه آن. تنهاش را کش داده بود و پنجه به هرهٔ پنجرهٔ شما گرفته بود و داخل خانه را نگاه میکرد! افروز با چشمان گرد و ازحدقهدرآمده گفت: «گرگ! پشت پنجرهٔ خانه ی من؟» مانیا گفت «بله. ساعت از دوازده شب گذشته بود. گرگ داشت از آنجا به داخل نگاه میکرد.» با دست اشاره کرد به پنجرهٔ خانهٔ افروز. از پنجدری ایوانش لای پرده را کنار زده تا زاغ سیاه همسایهها را چوب بزند یا از تنهایی شاید بیحوصله و بیقرار بوده در خانهاش اول قدم زده و بعد به عکسهای توی قاب زل زده پس از مدتی طولانی عرصهاش تنگ شده بیاراده و بدون اینکه بداند چه میکند، رفته کنار پنجره طوری که دیده نشود لبهٔ نازک پرده را از یک طرف با نوک انگشت کنار زده که ناگهان چشمش به گرگ یا هر حیوان دیگری میفتد که خودش را کش داده پنجه به هرهٔ پنجره گرفته و خانهٔ مرا دید زده است. دلم لرزید بدنم داغ شد زبانم در دهانم باد کرد و یاری نکرد با مانیا خداحافظی کنم. سر تکان دادم و دویدم داخل خانه فکر کردم که چطور به جنگ دنیا بروم درحالیکه اصلاً جنگجوی خوبی نیستم.»
حجم
۷۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
حجم
۷۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه