دانلود و خرید کتاب رویایی که من داشتم ناهید گلکار
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب رویایی که من داشتم

کتاب رویایی که من داشتم

نویسنده:ناهید گلکار
انتشارات:نشر داستان
امتیاز:
۳.۷از ۹۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب رویایی که من داشتم

کتاب رویایی که من داشتم نوشتهٔ ناهید گلکار است. نشر داستان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان داستانی عاشقانه و اجتماعی است.

درباره کتاب رویایی که من داشتم

کتاب رویایی که من داشتم از جایی آغاز می‌شود که سوز سرد پاییز به صورت راوی می‌خورد و بدنش را به لرز می‌اندازد. بغض غریبی در گلوی این راوی وجود دارد. او می‌گوید که جلوی در خانه ایستاده بود و دلش نمی‌خواست برود داخل. هر رهگذری که از کنارش رد می‌شد، وانمود می‌کرد که دارد زنگ در خانه را می‌زند. وقتی مجسم می‌کرد پشت آن در چه چیزی در انتظارش است، دلش فرو می‌ریخت. احساس می‌کرد دیگر تحملی برایش باقی نمانده است. یک‌مرتبه با صدای «هادی» که نزدیک او شده بود، از جا می‌پرد. اما در داخل آن خانه چه در انتشار این راوی بود؟

کتاب رویایی که من داشتم نوشتهٔ ناهید گلکار که با زبان شکسته نوشته شده است، این‌گونه به آخر می‌رسد که در آخر یک شب، راوی که خیلی خسته شده بوده، می‌رود تا بخوابم. او در پایان این رمان ایرانی به آرامش و عشق زندگی خود رسیده است.

خواندن کتاب رویایی که من داشتم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب رویایی که من داشتم

«یک سال پیش، من توی خونه پدری، آسوده و بی‌خیال زندگی می‌کردم. هادی برادرم ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله داشت. اون توی کوچه محله خودمون عاشق اعظم شد و با وجود مخالفت‌های پدر و مادرم، با اون ازدواج کرد. بعد ازدواج هادی، من تنها بچه پدر و مادرم شده بودم و حسابی نازم رو می‌کشیدن و تا اونجایی که می‌تونستن به هم می‌رسیدن. نه اینکه وضع مالی خوبی داشته باشیم، پدرم معلم بود. هر ماه که حقوق می‌گرفت به مامانم خرجی می‌داد و اون زن صبور زندگی رو با اون می‌چرخوند، پس سختی زندگی روی شونه‌های اونا بود. البته من دختر پرتوقعی نبودم. رؤیاهای من همون‌هایی بود، که هر دختری داشت. بیشتر وقت‌ها با خیال، خودم رو به آرزوهام می‌رسوندم. چشمام رو می‌بستم و تو رؤیا لباس‌های قشنگ می‌پوشیدم، می‌رقصیدم، با ماشین‌های شیک به سفر می‌رفتم و همین‌ها من رو راضی می‌کردن. گاهی دکتر می‌شدم و گاهی هم شاهزاده خوش‌قیافه با اسب سفید، میومد و منو با خودش می‌برد.

تا یک سال پیش، یعنی سال پنجاه، آخرای شهریور بود. بابام برنامه‌ریزی کرده بود، ما رو ببره شمال. اون می‌دونست چقدر دوست دارم دریا رو ببینم. گاهی که بهش این رو می‌گفتم، تو صورتش یه غم می‌دیدم. منو بغل می‌کرد و می‌گفت: «می‌برمت بابا...»

اون تمام طول تابستون به ما وعده داده بود. این شمال رفتن ظاهراً جایزه معدل نوزده من تو کلاس پنجم دبیرستان بود، ولی درواقع خواسته خود بابام بود. خب، دست و بالش تنگ بود و هی اون رو عقب می‌انداخت تا بالاخره هر طوری بود راهی شدیم.»

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۰ صفحه