کتاب پاتختی
معرفی کتاب پاتختی
کتاب پاتختی بهقلم مهدی شادخواست را انتشارات شاملو منتشر کرده است. این کتاب داستان زندگی زنی به اسم پروانه است که درگیر روزمرگیهایش است.
درباره کتاب پاتختی
مگر داستانها از کجا میآیند؟ از جایی جز زندگی؟ کتاب پاتختی داستان زندگی زنی به نام پروانه است که درگیر روزمرگیهاست و از میان همین روال عادی و معمول زندگی به رویاها و افکارش میپردازد و خواننده را نیز با خود همراه میکند.
خواندن کتاب پاتختی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای ایرانی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب پاتختی
«آشپزخانه دارد زیر برف مدفون میشود. به طرف اجاق گاز میروم. کبریت را برمیدارم. میخواهم شعلهای روشن کنم که برفها آب شوند. اما انگشتهایم یخ زده و از هم باز نمیشود. برمیگردم. منصور را میبینم، کلهاش طاس طاس شده. داد میزنم. هرچه داد میزنم حنجرهام یاری نمیکند. چشمم به قابلمه میفتد . قابلمه را برمیدارم و محکم به سرش میکوبم. از خواب میپرم و دلپیچه و تهوع شدید دارم. درِ دستشویی را با آرنجم باز میکنم. منصور از سروصدای دستشویی بیدار میشود. روی سنگهای سرد مینشینم.
- پروانه! چی شده دوباره؟ بازم دلت...؟ دکمهٔ سیفون را فشار میدهم و به آینهٔ دستشویی خیره میشوم ؛ چشمهایم گود افتاده و رنگم سفید شده. تند تند به صورتم آب میپاشم و آرام در را باز میکنم و مثل یک روح، بیسروصدا زیر پتو میخزم. دراز که میکشم، دلپیچهام خوب میشود . منصور با آن صداب فضایی که گویی از ته چاه درمیآید از کنارم رد میشود و غرولند میکند. دوباره خواب پیش چشمم جان میگیرد؛ حتی لکههای چربی روی اجاق گاز و دانههای شفاف برف و خونی که از میان سر شکسته منصور شره کرده بود. یعنی مردن به همین راحتیست! افرا دوباره داد میزند. از صبح که چشمش به نور میفتد درست مثل بوکسوری که براي مسابقات فینال تمرین میکند و هیچ چیزی جلودارش نیست به محض روبهرو شدن با من دستکشهای چرمی قرمزش را دستش میکند و میگوید: من دو سه سال دیگه مهمون شمام مامانجان! پس اینقدر سر به سر من نذار، خب؟ دوباره رفتی سراغ گلدونای من، آخه بابا من چند بار تو این خونهٔ لعنتی صدامو ببرم بالا که کاری به کار کاکتوسای من نداشته باش... اینا آب نمیخوان ... اصلاً من دلم میخواد خشکشون کنم به کسی چه ربطی داره؟! و من همینطور که کنار سینک، اسکاچبهدست با کفهای روي پیشدستی بازی میکنم، به چشمهای گرد و کوچولوی افرا فکر میکنم؛ چشمهایی که از همان ثانیههای اول در بیمارستان مادران وقتی پلک میزد و مرا نگاه میکرد مثل همین حالا از همهٔ دنیا شاکی بود. یادم هست که همانجا از دهانم پرید که: «دکتر! این بچه چه اخمویه!» چیه؟» و دکتر با خنده گفته بود که: « چیه< دلت میخواد اومده دنیا قهقهه بزنه، بگه ممنونم مامان جان که منو آوردی یه همچینجایی!»
حجم
۶۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
حجم
۶۶۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه