دانلود و خرید کتاب خونه آخر نیایش کاشکی
تصویر جلد کتاب خونه آخر

کتاب خونه آخر

نویسنده:نیایش کاشکی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خونه آخر

کتاب خونه آخر نوشتهٔ نیایش کاشکی است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی *.

درباره انتشارات متخصصان

انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشته‌های ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و رشته‌های مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمی‌گردد و در طول این سال‌ها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.

خواندن کتاب خونه آخر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خونه آخر

«همیشه میگن اگه قراره یک داستانی رو تعریف کنی، باید از اولش تعریف کنی؛

یعنی باید بگم که:

اون اول اولا یه شهر بود به اسم هالیاد. یه شهر با پادشاه و ملکه مهربون.

پادشاه و ملکه داخل قصر آبی زندگی می‌کردن.

پادشاه صاحب قدرت برف بود و ملکه صاحب قدرت روییدن گل‌های رنگارنگ.

در یکی از روزهای پاییزی صاحب دو دختر به اسم‌های ملیکا و نیکا شدن.

ملیکا موهای مشکی فر داشت و نیکا موهای طلایی صاف.

نیکا صاحب قدرت باد بود، ولی ملیکا نیروی مشخصی نداشت، به همین سبب خانواده آن‌ها اجازه بیرون‌آمدن به ملیکا نمی‌دادن و ملیکا همیشه داخل اتاقش می‌ماند، اما گاهی وقت‌ها وقتی کسی به‌جز ملکه و پادشاه درون قصر نبودن، ملیکا میومد بیرون از قصر و داخل حیاط دراز می‌کشید.

سارا خدمتکار قصر با ملیکا خیلی صمیمی بود و همیشه پیش اون بود.

مادربزرگ آن‌ها که مریم نام داشت، هر روز به قصر می‌آمد و به نیکا وردهای جادویی یاد می‌داد.

- مادربزرگ چرا این‌همه خودت رو خسته می‌کنی... وقتی من نیرویی ندارم؟

- وقتی نیروهایت نمایان شد، به این وردها نیاز پیدا می‌کنی.

سال‌ها می‌گذشت.

ملیکا همیشه توی اتاق بود و از پنجره به نوک صخره خیره می‌شد. ملیکا همیشه آرزو داشت پایین اون صخره رو ببینه. در یکی از روزها ملکه و پادشاه تصمیم گرفتن که نیکا رو جانشین خودشون کنن و درون قصر همه‌چی مهیا بود. همون روز به ملیکا خبر رسید که حال مادربزرگش خوب نیست. ملیکا با ترس و بغض سمت اتاقی که مادربزرگش داخل اون بود، رفت.

مادربزرگش روی تخت دراز کشیده بود و ملیکا رفت پیشش نشست و دستشو گرفت

- خوب شد که اومدی... ملیکا باید بری توی زیرزمین و برو داخل اتاقی که در زردرنگ داره و داخل یکی از کشوهای داخل یک جعبه کوچیکی یه کریستال آبی هست، اونو بردار... فقط امشب رو مهلت داری.

- اما آخه مادربزرگ...

- برو.

ملیکا بلند شد و یک روزنامه بزرگ برداشت بازش کرد و جلو صورتش گذاشت تا کسی اونو نبینه، بعدش رفت توی زیرزمین داخل حیاط.

راهروز زیرزمین تاریک و ترسناک بود، ته راهرو انباری بود که پر از عکس‌های سلطنتی بود و پر از کتاب‌های قدیمی و یک سمت هم پر از جعبه‌هایی بود که انگار سال‌ها خاک خورده بودن و داخل جعبه‌ها پر از لباس‌های سلطنتی بود. دیوارها پر از تار عنکبوت بود.

- حداقل اینجا رو تمیز می‌کردین خوب...

ملیکا در زرد و باز کرد و رفت داخل. داخل اتاق پر از کتاب و خورده‌شیشهٔ لیوان و آینه‌های شکسته روی زمین بود که ثابت می‌کرد اونجا دعوا شده.

ملیکا رفت جلو و موهاش به طبقه‌های روی دیوار گیر کرد و افتاد؛ میون افتادنش پارچه سفید روی مبل رو گرفت، اما پارچه افتاد و اون دست سمت چپ ملیکا خورد به شمشیر و کف دستش زخم شد.

ملیکا دست چپش رو با دست راستش گرفت و بلند شد.

یه جعبه کوچیک کنار تخت دید، رفت سمتش، اما جعبه قفل بود. ملیکا همه جا دنبال کلید گشت و یه دسته کلید هشت‌تایی زیر شیشه‌های لیوان و تیکه‌های آینه پیدا کرد.

همه رو امتحان کرد و بالآخره کلیدی که علامت ماه داشت، به جعبه خورد.

داخل یک جعبه یک کریستال آبی بود با علامت هلال ماه با یک نقطه کنار هلال ماه.

ملیکا کریستال و گذاشت توی جعبه و دسته کلید رو برداشت و سریع رفت داخل قصر. وقتی داشت از پله‌های می‌رفت بالا، نیکا اونو دید:

- چی شده؟ کجا میری؟

- کار دارم آبجی جون، بعداً می‌بینمت.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

حجم

۵۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۰۰ صفحه

قیمت:
۴۷,۲۵۰
تومان