کتاب با پاهای کودکی
معرفی کتاب با پاهای کودکی
کتاب با پاهای کودکی نوشتۀ مجید اوریادی زنجانی و حاصل ویراستاری خسرو تابنده است. خانه داستان چوک این مجموعه داستان را روانۀ بازار کرده است.
درباره کتاب با پاهای کودکی
کتاب با پاهای کودکی چهار داستان کوتاه و واقعگرا دارد. با خواندن داستانهای این کتاب در کورهراه کودکی و در انتهای کودکی پا به دنیای پرهیاهو و قدیمی کودکی میگذاریم که به دنبال رؤیاهای کودکانهاش است؛ غافل از آنکه نمیدانند چهچیزی در انتظارش است.
خواندن کتاب با پاهای کودکی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به علاقهمندان داستانهای کوتاه و موضوعات مربوط به خاطرات پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب با پاهای کودکی
«روی پنجههایش بلند شد و پاکت را از دست مرد گرفت.
بیا این هم یک بطری از همانها که بابات فرستاده دنبالش. به بابات سلام برسان. باقی پول را گرفت و تپاند توی جیب شلوارش صدای جیرینگ سکهها که بلند شد، زیر چشمی نگاهی بهدور و برش انداخت هرکسی توی حال خودش بود. پاکت را روی میز کناردستش گذاشت نگاهی روی زمین انداخت. اثری از سکهها. نبود قدش یک وجب از میز بلندتر بود. دولا شد و زیر میز را نگاه کرد سکهها رفته بود جایی که دستش نمیرسید چهاردستوپا رفت و برداشتشان. با انگشتانش محکم به کف دست فشارشان داد. سر پا که شد، دستش را کرد توی جیب دیگرش انگشتانش از ته جیب درآمد. دست کرد توی کتش آستر نداشت
چیه پسر جان؟ چیز دیگری میخوای؟
نه ممنون خدافظ.
سرش را بلند نکرد پاکت را با دست دیگرش برداشت و زد بیرون. اگر کسی میدیدش، فکر میکرد دستش، فلجی، چیزی هست. تپید توی مستراح کنار دکان عقش گرفت پاکت را در گوشهای گذاشت. صدای برخورد ته بطری با زمین بلند شد قلبش ریخت در پاکت را باز کرد و بطری را در آورد. سالم بود. آن را توی پاکت برگرداند پاکت را دوباره گذاشت روی زمین این بار اما صدایی بلند نشد دست برد و دکمه شلوارش را باز کرد هنوز پایین نکشیده بودش که شاشش گرفت به سمت سوراخ خلا ایستاد و شررررررر چشمش به پاکت بود شرتش را تا نیمه بالا کشید نگاهی به آن انداخت. سوراخ نبود. سکهها را گذاشت وسطش و کشیدش بالا. پاکت به دست راه افتاد به سمت داروخانهای که پدرش در آن کار میکرد. اگر بطری را به پدرش نمیرساند، دوباره باید بگومگو و قهر پدر و مادرش را تحمل میکرد اگر پدرش آن کوفتی را مصرف نمیکرد خلقش بدجور مگسی میشد. نقشهاش را قبلاً کشیده بود با بقیه پولی که پدرش داده بود میتوانست یک بستنی بخرد قدمهایش را تندتر کرد ظهر جمعه بود و خیابانها خلوت. جلوتر، چند مرد داشتند یکی را از توی جوی کنار خیابان بیرون میکشیدند. از کنارشان که رد میشد، یکی از آنها گفت عوضی! مجبوری آن قدر بخوری که فرق بین جوب و رختخواب را نفهمی؟!
بعد سهتایی زدند زیر خنده پیچید توی کوچهای. دو طرف جوی باریک وسط کوچه تنها راه عبور یک نفر بود از کنار خانهای رد شد. بوی قورمه سبزی که توی هوا پیچیده بود، دلش را به ضعف انداخت. کوچه خلوت بود.
قدمهایش را تندتر کرد چشمش به انتهای کوچه بود یکبار سکندری خورد و نزدیک بود پاکت از دستش رها شود یک در دیگر بیشتر تا انتهای کوچه باقی نمانده بود. ناگهان پسربچهای سوار بر دوچرخه از روبهرو بهسرعت وارد کوچه شد و یکراست به سمتش آمد یکلحظه دستوپایش را گم کرد.»
حجم
۳۹۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
حجم
۳۹۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه