کتاب صدای دست ها
معرفی کتاب صدای دست ها
کتاب صدای دست ها نوشتهٔ کلر لزوت و ترجمهٔ شبنم حیدری پور و سیده سودابه احمدی و فاطمه صادقیان و سهیلا نظری است. انتشارات پرتقال این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان تاریخی برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب صدای دست ها
در کتاب صدای دست ها که حاوی یک رمان برای کودکان و نوجوانان است، شر و امید به هم آمیختهاند. در این رمان «مری لمبرت» همیشه در جزیرهٔ محبوبش احساس امنیت کرده است. پدرِ پدرِ پدربزرگ او مهاجری انگلیسی و از اولین ساکنان جزیرهٔ ناشنوایان بوده و حالا بعد از گذشت ۱۰۰ سال، بسیاری از مردم آنجا از جمله مری، ناشنوا هستند و تقریباً همه میتوانند با زبان اشاره با هم ارتباط برقرار کنند. مری هیچوقت احساس تنهایی نکرده است. او به اصلونسب خود افتخار میکند، اما اتفاقات اخیر تغییراتی را رقم زده است. مرگ برادر مری خانوادهشان را متلاشی کرده، تنشها بر سر مالکیت زمینها بین ساکنان انگلیسی و وامپانواگها روزبهروز بیشتر میشود و دانشمند جوان و حیلهگری به این امید که منشأ ناشنواییِ همهگیر در جزیره را کشف کند، به جزیرهٔ آنها آمده است. اشتیاق دیوانهوار او برای پیداکردن پاسخ، بهزودی مری را به یک نمونهٔ زنده در آزمایشی بیرحمانه تبدیل میکند. با مری همراه شوید در این رمان به قلم کلر لزوت.
خواندن کتاب صدای دست ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کودکان و نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صدای دست ها
«با دست و پای بسته به هم بیدار میشوم. دنیای اطرافم کمکم برایم واضح میشود. بادبانها را میبینم. اندرو نوبل بالای سرم ایستاده. با خونسردی قایق دودکلهاش را هدایت میکند.
من را انداخته بین وسایل کشتی روی عرشه. نفسنفس میزنم و سعی میکنم بنشینم.
هیچوقت اینقدر احساس ناتوانی نکرده بودم. حتی نمیتوانم سؤالی بپرسم. دستهایم را که بست، صدایم را هم خفه کرد.
حسابی سردم شده، صورتم از باد و پاشیدن آب دریا ترک خورده. دهانم مثل تکهپارچهای کهنه خشک شده. دهانم را باز میکنم و صدای غرغر بلند و نالهای بیرون میدهم. وقتهایی که توی رختخواب احساس بیماری میکنم، همین کار را میکنم تا مامان بیاید سراغم. اندرو نوبل بیتوجهی میکند.
بیشتر غرغر میکنم و با چانهام به پارچ کنار پایش اشاره میکنم. سکان قایق دفاینس را رها میکند، در پارچ را باز میکند و میگذاردش نزدیک لبهایم. با چهرهای اخمآلود با من حرف میزند، بعد سریع پارچ را میقاپد.
من را روی عرشه میکشد و پایم را که از قبل داغون شده متلاشی میکند، میکشاندم پایین و داخل کابینی تقریباً خالی پرتم میکند. دستهایم را باز میکند و در کابین را قفل میزند. قفل را با شدت تکان میدهم، اما باز نمیشود.
بارها و بارها در را میکوبم تا جایی که مفصلهایم خونی میشوند. سرم را روی در میگذارم و محکم نفس میکشم. سعی میکنم ناله کنم و هوا را از دهانم بیرون بدهم. نمیتوانم. دوباره تلاش میکنم، انگشتانم را روی تارهای صوتیام میگذارم تا ببینم میتوانم چنان صدای بلندی ایجاد کنم که توجهش جلب شود. از توی شکمم، تا قفسهسینه و بعد دهانم میکشمش بالا تا اینکه صدایی شبیه گریهٔ حیوان درمیآورم.
اندرو سریع در را باز میکند. وقتی میبیند در همان حالتی هستم که رهایم کرده بود، پوزخند میزند. سطل آبی همراهش است. برایش کلمات قلم و کاغذ را نشان میدهم. سرش را بهنشانهٔ تمسخر به عقب خم میکند و نیمی از سطل را روی زمین میریزد. وقتی خم میشوم تا خودم را به سطل برسانم میخندد.
خون روی دستها و لبم را که از دعوایمان توی ساحل باد کرده است میشویم. مچ دستهایم را که با طناب بسته بود میمالم. دستهایی که همیشه داستان و کلمات را نشان میدادند، متورم و بیکلام شدهاند.»
حجم
۱۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه
حجم
۱۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۶ صفحه