کتاب سویایورت
معرفی کتاب سویایورت
کتاب سویایورت نوشتهٔ الهامه رضازاده دیزجی است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب سویایورت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سویایورت
«در جادهای که از میان کوههای بلند و کوتاه میگذشت، اتومبیلی کوچک درحال حرکت به طرف شهری بزرگ بود. بادکنکی قرمز از شیشهی عقب اتومبیل بیرون آمده بود و به ساز باد میرقصید. صدای آوازی کودکانه از صندلیهای پشتی اتومبیل شنیده میشد. روزهای پایانی تابستان بود. در این روز آفتابی، الیرِ دوازدهساله و برادر کوچکترش به همراه پدر و مادر خود در سفر دلچسب تابستانی بودند. گاهی آواز قطع میشد، اما طولی نمیکشید که صدای آوازی دیگر به گوش میرسید.
مادر عاشق آوازخواندن آنها بود. وقتیکه کمی آرامتر میشدند، مادر باز هندزفری خود را در گوش میگذاشت و به ادامهی کتاب صوتیاش گوش میداد، اسم کتاب روی صفحهی گوشیاش با حروف بزرگ افتاده بود؛ «شکرگزاری». مادر یک کتاب چاپی شکرگزاری هم در خانه داشت، الیر چندباری آن را برداشته و چند سطری از آن خوانده بود، اما این دختر کوچک هرگز نمیفهمید این کتاب چه میگوید.
بعد از یک چرت کوتاه، الیر چشمان خوابآلودش را باز کرد. سرانجام جاده از پیچوخم کوهها رها شده بود. کمکم منظرهی یک دریاچه از دور پدیدار گشت. چشمان خوابآلود الیر برقی زد و بیشتر باز شد. یک دقیقهی بعد الیر و برادرش مشتاقانه به شیشهی اتومبیل چسبیده بودند و چشم از این زیبای آبی بزرگ برنمیداشتند. حتی از این فاصله هم تابش نور خورشید روی آبی نیلگون دریاچه چشمنواز بود.
دریاچه نزدیک شهر بود. پس از آنکه جملهی «تا ساعتی دیگر رسیدهایم» از زبان پدر خارج شد، لبخندی بر لبهایش نشست. آسمان هم لبخندی زد، اما یک لبخند مرموز؛ زیرا او برنامه دیگری برایشان داشت. در وسط این روز آفتابی، بعیدترین حال آسمان شروع به رخدادن کرد. بهناگاه ابرهای تیرهی بزرگ تمام آسمان را فراگرفتند و همهجا تیرهوتار شد. باد وزیدن گرفت و گردوخاک هوا را پر کرد. باد موهای بلند بیدهای مجنون را وحشیانه به هر سو میبرد. آن درختانی که تا ساعتی پیش موقر و به صف ایستاده بودند، اکنون چارهای جز رقص در موسیقی باد نداشتند. رگهای درخشان رعدوبرق لحظهای همهجا را روشن میکرد و چند ثانیه بعد، صدای ناگهانی و مهیب رعد، انگشتان را بیاختیار راهیِ گوشها مینمود. اولینباران بعد از مدتها شروع به باریدن کرده بود.
با این وضعیت آب و هوایی چارهای بهجز توقف برای مسافران در جادهها وجود نداشت. خوشبختانه یک تفرجگاه ساحلی، همان نزدیک بود.
در این طوفان هرکس به طرفی میرفت. صاحبان مغازهها، اجناس بیرونی را به داخل منتقل میکردند. اتومبیلها برای پارک در این منطقه از هم پیشی میگرفتند و خوشبختانه الیر و خانوادهاش هم توانستند اتومبیلشان را پارک کنند. طوفان شدیدی بود و آنها ترجیح دادند همانجا داخل اتومبیل بمانند.
ساعتی بعد، آن طوفان هولناک بالشش را زیر سر گذاشته و خوابیده بود. دیگر خبری از باد نبود و نور آفتاب از تنها روزنهای که از میان ابرها یافته بود، خود را به زمین رسانیده بود. آیا این همان آسمان ساعتی قبل بود؟ کمکم ابرها هم کمی پراکنده شدند و آفتاب کمی بیشتر فرصت خودنمایی یافت.
حالا که اینجا بودند، حتماً باید به تماشای دریاچه میرفتند. الیر و سپس برادرش که از او کوچکتر بود، پیاده شدند. موهای الیر تیره، پوستش گندمی و چشمهای تیرهی بزرگش بسیار گیرا و زیبا بود. چشمهای الیر بیشباهت به دو گیلاس نبود. پیراهن سفید و قرمزش تا زانو میرسید، کفش ورزشیاش هم سفید و قرمز بود و یک جورابشلواری سفید ضخیم به پا داشت. برادرش ایلیار نسبتاً بور بود، با چشمهایی عسلی و پوستی کمی آفتابسوخته. مادرشان علاقهی زیادی داشت بچههایش سفید یا قرمز بپوشند، به همین دلیل لباس هر دو فرزندش سفید و قرمز بود».
حجم
۴۰۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۴۰۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه