کتاب کاوشگر
معرفی کتاب کاوشگر
کتاب کاوشگر نوشتهٔ کترین راندل و ترجمهٔ لیلا موسوی و ویراستهٔ حانیه بیرمی است و نشر قدیانی آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب کاوشگر
آرزوی محال بشر، پرواز! هواپیما در آسمان بالا رفت، اما مدت زمان زیادی آنجا نماند. فِرد همواره در رویای کاوشگرشدن بود و آرزو میکرد روزی نام او نیز در فهرست بزرگترین کاوشگران قرار گیرد و زمانیکه هواپیمای کوچکش در جنگلهای آمازون سقوط کرد تمام رویاهایش به حقیقت پیوست. او همراه سه بچهٔ دیگر بی هیچ نور امیدی در جنگلهای انبوه گیر افتادهاند که... اما ظاهراً کسی قبل از آنها آنجا بوده!
خواندن کتاب کاوشگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان جویای علم پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کاوشگر
«فِرد سرگشته و حیران میدوید. نمیدانست زنده است یا مرده. با خود اندیشید، "بیشک مرگ ساکنتر از این آشفتگی است." حتی غرش شعلههای آتش و ارتعاش خون در دست و پاهایش هم به او حس مرگ نمیداد. شب تاریک بود و او همچنان میدوید. تقلا میکرد نفسش را جمع کند و کمک بخواهد اما گلوی پر از خاکسترش آنقدر خشک شده بود که نمیتوانست فریاد بکشد. با انگشتش به پشت زبانش ضربهای زد. بزاقی در دهانش جمع شد و بلافاصله فریاد کشید: «کسی اینجا نیست؟ کمک! آتش! کمک!»
جوابش را تنها آتش داد. درخت پشت سرش فوارهای از شعلههای آتش بهسویش فرستاد و جز طنین غرش رعدآسای آن هیچ پاسخ دیگری نشنید.
شاخهٔ سوزانی ترک خورد، زبانهٔ سرخی از خود بیرون داد و جرقههای آتش آن چون آبشاری از آسمان فرو ریخت. فِرد جستوخیزکنان از آنجا دور شد. درحالیکه تلوتلو میخورد به عقب برگشت و به دل تاریکی پناه برد. شاخهٔ سوزان درست در همانجایی فرو افتاد که او چند لحظه پیش ایستاده بود. چنان گیج و سرگشته بود که سرش را به چیزی سفت و محکم کوبید. زردابی از معده تا گلویش بالا آمد. بلافاصله آن را بلعید و دوباره سریعتر و آشفتهتر از قبل دوید. چیزی روی چانهاش فرود آمد. سراسیمه سرش را دزدید. صورتش را چرخاند و با دستش سیلی محکمی به صورتش زد اما آن فقط یک قطره باران بود. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. باران، دوده و عرقِ روی دستش را تبدیل به قیر میکرد و آتش را آرامآرام فرو مینشاند. فِرد سرعتش را کم کرد، کمی آهستهتر دوید و سپس ایستاد. درحالیکه بهسختی نفس میکشید، برگشت و به مسیری که طی کرده بود نگاهی انداخت. هواپیمای کوچک داخل درختان بود و از آن دودی به شکل ابرهای سفید و خاکستری بهسوی آسمان شب برمیخاست. گیج و سرگشته و ناامید به اطراف خیره شد. هیچ صدا یا تصویر انسانی وجود نداشت. تنها گیاهان سرخسمانندی بودند که تا دور مچ و قوزک پاهایش بالا میآمدند و درختانی که قامتی به بلندای صدها متر داشتند. فِرد دوباره نگاه کرد. گوشهایش را تیز کرد. بهجز صدای شیرجهزدن شتابزده و جیغ و بالبالزدن وحشتزدهٔ پرندگان چیزی نشنید. سرش را بهشدت تکان داد تا شاید غریو بانگهای درهمشکستهٔ درون گوشهایش را از بین ببرد. موهای روی دستانش سوخته بود و بوی تخممرغ میداد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت. قسمتی از ابروی سوختهاش جدا شد و روی انگشتاش ریخت. با آستین پیراهنش ابرویش را پاک کرد.
فِرد نگاهی به خود انداخت. یک پاچهٔ شلوارش از پایین تا روی جیب آن کاملاً پاره شده بود اما هیچیک از استخوانهایش نشکسته بود. درد شدیدی در پشت و گردنش احساس میکرد. دستها و پاهایش براثر این درد نامتعادل و غیرعادی عمل میکردند و حس میکرد دیگر در کنترل او نیستند.»
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۹۴ صفحه
حجم
۲٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۹۴ صفحه