کتاب بیداری
معرفی کتاب بیداری
کتاب بیداری نوشتهٔ ایمان عقیلی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب بیداری
رمان و داستان کوتاه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب بیداری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بیداری
«تعطیلات، اَخمو
ساعت نُه صبح بعد از یک خواب دلچسب شبانه و فارغ از دغدغههای شغلی، نیکیتا از خواب بیدار شد. آفتاب تا میانه اتاقش که با کفپوشهای چوبی قهوهای روشن فرششده را تصرف کرده و درحال پیشروی به سمت جبهه تختخواب گردوییرنگش است. بعد از اینکه بیدار شد، به ساعت کوچک مربعیشکل مسیرنگ روی پاتختی نگاهی انداخت و با دیدن عقربه کوچک کُپل مشکیرنگ در میدان سپید ساعت که اندکی از عدد نُه گذشته بود، فهمید که حداقل سه ساعت بیشتر از هر روز هفته خوابیده است. به سمت راست چرخید و با کشوقوسی که به بدنش داد، سعی در بیدارکردن کامل پاها و سایر اندام نحیفش نمود. نفسش را با فشار از دهان خارج کرد و دستی در آبشار طلاییرنگی که از پیشانیاش به شانههایش جاری بود، کشید. موهای بلوند مجعدش حسادت خیلی از دوستان و همکارانش در کارخانه ریسندگی بُروفسکی را برمیانگیخت. پتو را پس زد و از سمت راست تخت با پوشیدن پاپوشهای پنبهای سفیدرنگ و گرم و نرمش برخاست و به سمت پنجره دولنگه بلند اتاقش رفت. دریچه کوچک بالایی را گشود و هوای تازه و مطبوع بیرون را استشمام کرد. پیش خودش گفت: «امروز باید بیشترین انرژی را از هوای خوب ذخیره کنم که تا آخر هفته باید سفارشات شرکت شارلوت انگلیسی با اون مدیر خرید بد پَکوپوز و گَندِ دماغش را آماده کنیم. مردک نیموجبی هی ایراد میگیره اینجا رو چیکار کن، اونجا رو چیکار کن.»
به طرف حمام کوچک گوشه اتاق رفت و آب گرم را باز کرد تا کمی حمام بخار بگیرد، راز شفافیت پوستش همین بخار حمام بود که از مادربزرگش که در روستای کوچکی اطراف شهر وروِتسلاو زندگی میکرد، یاد گرفته بود. بعد از حمام از اتاق خارج شد و بوی پنکیک که با تخم غاز آماده شده بود، او را مست کرد، با عجله از پلهها پایین آمد و به طرف میز صبحانه چهارنفره قدیمی با نشیمن قرمزرنگ مخمل رفت و صندلی رو به اجاق را بیرون کشید و گفت: «مامان چکار کردی! بوی پنکیک و شیر داغ تا سه تا خونه اونطرفتر میرسه. اوووومم!» مادر با آن لبخند همیشگی و موهای گوجهایشکلش از سمت چپ خودش سر برگرداند و به نیکیتا گفت: «تو کی عروسی میکنی، از شرت خلاصشم، با این زبون چهجوری تا الان رو دستمون موندی، خدا میدونه. نوش جونت عزیزم. فقط باید صبر کنی تا پدرت و ایوانا هم بیان شروع کنیم. رفتن به سگها غذا بدن.» هنوز حرف مادر تمام نشده بود که درب خانه گشوده شد و پدر با آن قامت چهارشانه و چهره بور و سفیدی که پیشانی و گونههایش همیشه سرخگون بود، به همراه ایوانا، خواهرش، وارد شدند. «ببین کی اینجاست؟! دختر تنبلِ من بالاخره بیدار شده اومده صبحونه بخوره. چه افتخاری! نه ایوانا؟!» پدر با خنده اینها را گفت و با چشمکی که به ایوانا زد، هردو شروع به خنده کردند. نیکیتا لب برچید و خودش را برای پدر لوس کرد و به طرف آن دو رفت و سهتایی هم را در آغوش کشیدند. مادر زمانی که آنها درحال ابراز علاقه پدر فرزندی بودند، میز صبحانه را چیده بود و درحالیکه ظرف پنیر در دست راستش بود و داشت با دست چپ سبد نان را جابهجا میکرد تا پنیر را در وسط میز قرار دهد. با لحنی حسودانه گفت: «از صبح من باید غذا درست کنم و میز به این قشنگی بچینم، بعد بغلکردناشونو ابراز علاقشون به آقققاست!» نیکیتا و ایوانا هردو با هم به طرف مادر نگاه کردند و گفتند: «چقدر این حسودیات دوستداشتنیه!» و همزمان به طرف مادر دویدند و او را هم مورد محبت قرار دادند. واقعاً صبح دلانگیزی بود. دقیقاً همآنطوری که نیکیتا انتظارش را داشت.»
حجم
۹۰۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
حجم
۹۰۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۴۲ صفحه
نظرات کاربران
خیلی داستانش قشنگه. قلمش و دوست داشتم