دانلود و خرید کتاب دارآباد امیرحسین نظری مفرد
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب دارآباد

کتاب دارآباد

معرفی کتاب دارآباد

کتاب دارآباد نوشتهٔ امیرحسین نظری مفرد است و انتشارات گیوا آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب دارآباد

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب دارآباد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دارآباد

«دست نگه دارید، بایستید، بایستید... و چند بار تکرار شد و هر بار صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. نمی‌خواست چشمانش را باز کند، چشمانش را سفت‌تر به هم فشار داد. پاهایش لرزش شدیدی داشت و می‌دانست که کار او تمام است. نمی‌خواست بدون دلیل، با این حرفی که گفته شد: دست نگه دارید، به خودش امید واهی دهد اما صدایش کردند: متهم کاوه بابایی... فکر کرد توهم زده است، اما باز هم صدایش زدند: کاوه بابایی، با شما هستم، چشمانت را باز کن... آرام و ریز چشمانش را باز کرد که ببیند درست شنیده است یا خیر! به محض باز کردن چشمانش، دستی در پشت گردنش قرار گرفت و طناب دور گردنش را شل و سپس باز کرد. او را پایین آوردند. شلوارش را خیس کرده بود؛ بدون اینکه خودش بفهمد، در چند قدمی مرگ، این اتفاق برایش رخ داده بود. به عقب نگاهی کرد؛ نگاهی به چشمانِ امیدوارِ نزدیک به ده نفر آدم. ده نفری که طناب به دور گردن‌شان بسته شده بود و با نگاهی امیدوارانه منتظر اعلام اسم خودشان به عنوان نجات‌یافته بودند، اما نشده بود. بعضی با چشمان باز و بعضی بسته. ده نفری که همه آن‌ها هم شلوارشان خیس شده بود؛ آدم‌های بزرگ هم... به چشمان تک تک مجرمین بالای دار نگاه کرد، الّا یک نفر؛ الّا منصور، دوست صمیمی و پانزده ساله‌اش. کسی که قرار گذاشته بودند بعد از مرگ، آن دنیا به رفاقت‌شان ادامه دهند. از آن قرارهای به ظاهر خنده‌دار اما تلخ. حالا او پایین دار بود ولی طناب دار به دور گردن منصور بود و نزدیک بود خفه‌اش کند. در حال تماشای همه بود اما نگاهش که نزدیک منصور رسید، برگشت و به سرباز گفت: برویم... تصمیم گرفت اصلاً پشت سرش را نگاه نکند، هر اتفاقی که افتاد، حتی... نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد. کمی که دور شد، صدایی از همان جا که بود، آمد: حالا... و صداهایی که نباید می‌آمد، به گوش رسید. کاوه فرو ریخت. دیگر طاقت نیاورد. برگشت و عقب را نگاه کرد. سرباز را هل داد و به سمت طناب‌های دار و منصور فرار کرد. رفاقت است دیگر. همه سربازان را هل می‌دهند که از چوبه دار به سمت بیرون فرار کنند، اما کاوه از بیرون و با هل دادن سرباز به سمت چوبه دار فرار کرد... پس از مدتی گریه و زاری و با اجبار سربازان، بالاخره راضی شد که منصور را رها و به سمت سلول حرکت کند. در مسیری که می‌رفت، به موضوعات زیادی فکر کرد. اول: خاطرات زیادش با منصور بود که دیگر تکرار نخواهد شد. دوم: مرگی که او را نکشته و هنوز زنده‌اش نگه داشته است و آخرین چیز، همان دفتر خاطرات این روزهایش که نوشته‌هایش را در آن می‌نوشت و حالا عاقبتش پس از دادن آن دفتر به سرباز، آن هم در آن حالت، مشخص نیست... به سلولش رسیدند و سربازان منتظر شدند تا داخل سلول شود. وارد سلول شد و سر جای قبلی‌اش که نه، بر روی تخت جدیدش دراز کشید. دستانش را زیر بالشت کرد تا به سقف نگاه کند. خنکی بالشت را حس کرد. خنکی بالشت که همیشه می‌چسبد، چه برسد برای کسی که تازه از اعدام نجات یافته است اما علاوه بر خنکی بالشت، چیز دیگری را هم آن زیر حس کرد. چیز سفتی بود و حدوداً بزرگ. بلند شد و بالشت را کنار زد و دفتر خاطراتش را دید. دفتری که تمام نوشته‌های این مدتش درون آن بود. دفتری که یکی از نگرانی‌ها و فکر و ذکرش بود. حالا تصمیم گرفت با نگاه دیگری، نوشته‌های خودش را از صفحه اول دفتر بخواند. او از نگاه کسی که اعدام می‌شود، نوشته بود ولی این بار می‌خواست از نگاه کسی که از اعدام نجات پیدا کرده بود، بخواند. دفتر را باز کرد و از صفحه اول دفتر، صفحه به صفحه، خط به خط، کلمه به کلمه، با تمام جزئیات، شروع به خواندن کرد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۶۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه

حجم

۱۶۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۶۵ صفحه

قیمت:
۱۹,۹۰۰
تومان