کتاب زیما
معرفی کتاب زیما
کتاب زیما نوشتهٔ بیتا سپهری کیان است و نشر ارسس آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب زیما
کتاب زیما سومین اثر از نویسندهٔ نوجوان، بیتا سپهری کیان است. نخستین اثر او انار سلطان است و اثر دوم عقیق سرخ آبی.
بیتا در توضیح کتابهای قبلیاش اینچنین مینویسد:
«انار سلطان
داستانهای این کتاب تخیلی و زادهٔ مغز انسان است! سلطان از نام سلطان بدن، یعنی مغز گرفته شده و داستانهای این کتاب که در یک مجموعه گرد آمدهاند، همچون دانههای زیبای انار میمانند که زیر تاج سلطانی انار، کنار هم قرار گرفتهاند... .
عقیق سرخ آبی
مجموعهای دیگر از داستانهای کوتاه اما هیجانانگیزی که اندکی دور از جهان حقیقیاند، اما اسرار ناگفتهای را در خود نهفتهاند. رازهایی نهفته در یک تونل پنهان، در یک شهر رازآلود یا در میان یک یادگار دیرین... .»
و در مقدمه کتاب زیما میخوانیم: «زیما، یکی از معدود نوشتههای من است که آن را بسیار دوست میدارم. از آنجایی که چندین سال مشغول نوشتن آن بودم و برای مدتی طولانی جزئی از مهمترین دغدغههای فکریام بوده است، هیچگاه نخواستم آن را بهسادگی پایان دهم یا طوری که انگار از نوشتن خسته شدم آن را روی کاغذ بیاورم. اما باز هم فکر اینکه باید به این داستان پایان دهم آزارم میداد.
نمیدانم، کاش میتوانستم لذت فراوانی که از نوشتن این کتاب بردم را به تو هدیه کنم، اما درون هیچ انسانی قابل وصف یا درک نخواهد بود. این چرخهٔ هستی باعث میشود تا ما از فهمیدن دقیق یکدیگر ناتوان باشیم. اما جدا از همهٔ این جملات میخواهم یکی از با ارزشترین داراییهای معنویام یعنی همین کتاب را به تو تقدیم کنم!
آری؛ تو، تویی که قصد داری وقت ارزشمندت را صرف خواندن تراوشات ذهن من کنی. تفاوتی نمیکند من این افکار را روی کاغذ بیاورم، بازگو کنم یا در خود بریزم و کسی را از آن مطلع نکنم، اما کاری که اکثر اوقات انجام میدهم نوشتن است. شاید هزاران حرف نوشته باشم که کسی جز خودم و کاغذم آن را نخوانده باشد. اما تفاوت میان این کتاب و آن دست نوشتهها در یک کلمه قابل بیان است: هدف!
هدف من از نوشتن زیما چیزی جز ارتباط با همسالانم نبوده و نیست. پس جا دارد از نوجوانانی که میتوانم با افکار آنها ارتباط برقرار کنم و خو بگیرم تشکر کنم. همان همردههای خودم که هم دوستم بودند، هم انگیزه! اما عشقی که درون من در حال شعله کشیدن است بیش از هر چیزی یاور من بوده و هست و خواهد بود. تفاوتی نمیکند این عشق به چه چیزی باشد. عشق به نوشتن، عشق به زیستن، عشق به خانواده، عشق به میهن یا...
آن چیزی که به روح ما قوت میبخشد نیروی ماورایی عشق است. همان نیرویی که درون هر فردی به شکلی مختلف شهود میکند و هیچگاه قابل توصیف نخواهد بود.
در نهایت آنچه اکنون میبینید نتیجهٔ سه سال تلاش از روی عشق برای دستیابی به هدفی است که اکنون در آستانهٔ آن هستم.
امیدوارم این کتاب برای شما تبدیل به روزنهای برای ورود به دنیای زیبای تخیل شود. آنچه آرزوی من برای شماست، همان است که خود تجربه کردم و هیچگاه دوست نداشتم از این تجربهٔ شیرین دور شوم. هر چند که گاه ناخواسته این اتفاق میافتاد اما نیرویی قدرتمند دوباره من را به فراسوی این جهان میکشاند و اکنون، شاید این داستان سبب تشکیل پلی بین شما و جهان فراسو شود... .»
خواندن کتاب زیما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زیما
«چشمانش را به سختی باز کرد. تنها چیزی که یادش میآمد این بود که آذرخش، شمشیربهدست روبهرویش ایستاده بود. در گوشهای لباس استتارش را دید. باران شدیدی میبارید. بدنش درد میکرد. به سختی خود را به لباس رساند و آن را با زحمت پوشید. باران شدید و شدیدتر میشد. نیمه شب بود و هوا تاریک؛ به آسمان نگاهی انداخت و دوباره بیهوش روی زمین افتاد.
دقایقی بعد، با دردی شدید از خوابی عمیق بیدار شد. در چهارخانه بود.
چهارخانه، ساختمانی بود که سازمان امنیتی آن را برای جنگ با آذرخش، بنا کرده بود. گروهی به اسم «چهارخانه» هم با چهار عضو نوجوان از نوابغ جامعه در این ساختمان تشکیل داده شد: دارانا، رزا، اوژن و زیما.
کمی تکان خورد. دردش شدیدتر شده بود. زیر لب، نفس نفس زنان به آرامی افراد گروه را صدا میکرد: رزا، اوژن، زیما... که ناگهان کسی با صدای گرم و دلنشینی صدایش زد: دارانا، بیا این شربت سویا رو بخور برات خوبه.
- باشه. رزا، من چرا بیهوش شدم؟
- آذرخش، زیما و اوژن رو برد و من هم قایم شدم و تو با اون جنگیدی و بخاطر بارون شدیدی که میومد و البته دارویی که آذرخش به سر شمشیرش زد و با اون تو رو آلوده کرد بیهوش شدی.
- که این طور، فقط باید اوژن و زیما رو اول پیدا کنیم و بعدش بریم سراغ آذرخش.
کمی بعد حال دارانا بهتر شد. از جایش بلند شد و به سوی اتاق رزا رفت: باید یه نقشه خوب طراحی کنیم. اگه اینجوری بشینیم و دست رو دست بزاریم شکست میخوریم.
- آره باهات موافقم.
- خب هیچ ایدهای نداری؟
- طراح نقشه تویی دیگه نه من.
- من هیچ چیز به درد بخوری به ذهنم نمیرسه، فکرم خیلی مشغوله، نمیتونم خوب تمرکز کنم. نگرانم، نگران اوژن و زیما که آذرخش اسیرشون کرده. نگران خودم و تو...
- نگران نباش دارانا، ما با کمک همدیگه آذرخش رو شکست میدیم.
دارانا لبخندی زد و به سوی اتاق طراحی رفت. کمی نشست و به بقیهٔ نقشههایی که طراحی کرده بود، خیره شد.
به نقشه اولی رسید. طراحی که با آن به موفقیتهای عالیای رسیده بود و با کمک آن در اولین نبرد پیروز شده بودند و در میان اسیران زیادی که آزاد کرده بودند، زیما را هم نجات دادند.
دارانا، اوژن، رزا و زیما به چهارخانه رفتند. زخمهایشان را مداوا کردند و برای نبرد بعدی آماده شدند. نقشه کشیدند. لباس و سلاح برداشتند و به نبرد بعدی رفتند. ولی این بار... این بار آذرخش به اسیر قبلیاش اکتفا نکرد. او زیما و اوژن را با خود برد. رزا از ترس پنهان شده بود و دارانا با داروی بیهوشی سر شمشیر آذرخش بیهوش شد. سخت بود، شکست در نبرد دوم...
- به جایی رسیدی؟
- راستش نه، میدونی باید هممون باشیم، اینطوری بیهماهنگی نمیشه.
- درسته، ولی یه طرح کلی باید تو ذهنت باشه.
دارانا به نقشههای قبلی خیره شد، مغزش درست کار نمیکرد، او فقط به کاغذها خیره شده بود و هیچ ایدهای به ذهنش نمیآمد. همینطور رزا... انگار گروه کاملاً تخریب شده بود. درست مثل نُه گروه مبارز قبلی!
ناگهان در میان سکوت و گیجی آن دو، صدای کوبیده شدن درِ ساختمان شنیده شد.
- کی میتونه باشه؟
دارانا پرده را به آرامی کنار زد. در میان مه سنگین زمستانی چیزی دیده نمیشد.
- نمیدونم. بیا بریم.
صدایی از پشت در آمد: کسی نمیخواد این در رو باز کنه؟
دارانا در را باز کرد که با منظرهای عجیب روبرو شد، با تعجب گفت: زیما! زیما با ترس و لرز پاسخ داد: آذرخشها دارن میان!
فریاد آذرخش از دور شنیده میشد: حملههههه...
زیما با ترس و عجله گفت: برو تو و همه درها و پنجرهها رو محکم قفل کن وگرنه آذرخش همه رو اسیر میکنه و...
- باشه.
زیما، دارانا و رزا نگران و منتظر در اتاق همگانی چهارخانه نشسته بودند. اتاق همگانی متعلق به همهٔ اعضاء گروه چهارخانه بود. سکوت حکمفرما شده و رزا در حال نوشتن بود، ولی کسی نمیدانست چه چیزی مینویسد. دارانا هم نگران برادرش بود. در حالی که اشک میریخت با خود میگفت: چرا زیما آمده است ولی اوژن نه؟!
زیما هم به دارانا خیره شده بود، میدانست چرا دارد اشک میریزد، ولی نمیتوانست به او پاسخ سوالش را بدهد. زیرا قرار شده بود برای اینکه آذرخش و گروهش متوجه آنها نشوند برای مدتی هیچ صدایی تولید نکنند. ولی همه در آن شرایط بُحرانی نیاز به سخنان گرم و آرامشبخش داشتند. دارانا با چشمان پراشکش به رزا که داشت روی یک کاغذ کاهی زرد رنگ مینوشت، خیره شد و بیشتر در فکر فرو رفت. رزا که متوجه نگاههای عجیب دارانا شده بود برای مدتی سرش را بالا آورد و با چشمانش به دارانا فهماند که از او چشم بردارد. دارانا هم سرش را به سویی دیگر چرخاند. زیما که دید رزا دست از نوشتن برنمیدارد از روی میز کاغذ قلمی برداشت و خطاب به رزا نوشت: چی داری مینویسی که آنقدر طولانیه و تموم نمیشه؟! و آن را به رزا داد. رزا هم به عنوان پاسخ، نوشتهاش را به زیما داد. هیچ چیز خاصی نبود. فقط خط خطی. رزا خیلی خیلی آرام در گوش زیما گفت: میخوام اعصابم راحت شه.»
حجم
۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
جالب بود 👍
ممنونم از شما بابت اثر خوبت منتظر نشریات بعدی هستم❤️
خیلی قشنگ بود و داستان خیلی زیبایی داشت:)
من از کتاب خوشم اومد ولی اخر کتاب باز تموم شد خوب بعد از این که در زدند چیشود فصل دومشم خوب بنویسد
عالیییییییییی
کتابی بسیار جذاب با روایتی شیرین
من کتاب خوان نیستم اما تا الان که صفحه ۱۱ هستم از موضوعش خوشم اومده ۱- خیالاتی ۲- جنگجویانه ۳- حیجانی و...
داستان عالیه خیانت کاری داره وبه شدت تخیلی ساخته شده عالیه من واقا"خوشم اومد
عالـــــی بود....... سپاس فراوان
خیلی کتاب عالی بود من که خیلی خوشم اومد فقط اگر کمی تصاویر هم اضافه کنید خیلی کتاب عالی میشه