کتاب ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها)
معرفی کتاب ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها)
کتاب الکترونیکی «ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها)» نوشتهٔ امیرمهدی رئوفت در انتشارات شاولد چاپ شده است. زمانی که وایکینگها تازه امپراتوری بزرگ و قدرتمندشان را آغاز کرده بودند دشمنان زیادی داشتند. غولهای سنگی، غولهای درختی و دایناسورها از جمله دشمنان آن ها بودند. در ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها) دربارهٔ آنها و امتحانهای سختی که داشتند بیشتر می خوانیم.
درباره کتاب ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها)
وایکینگها در یک جزیرهٔ زیبا؛ اما خطرناک زندگی میکردند. آنها اسلحههایی قدرتمند از جنس فولاد میساختند و سخت کار میکردند. زنهای آنها نیز بسیار قوی بودند. وایکینگها یک سپاه کامل و مخفی از زنهای آماده و ورزیده داشتند. بچههایی که به دنیا میآمدند هم از کودکی جنگجو بودند. بچهها وقتی ۲۰ساله میشدند، باید امتحان سختی میدادند؛ اگر در آن امتحان رد میشدند تا ابد آنها را بیعرضه صدا میزدند. در ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها) داستان مردی ضعیف را میخوانیم که تبدیل به یک مرد کامل میشود.
۱۹ سال پیش، مردی به نام هیکاپ با زنی به نام لایسی ازدواج کرد. لایسی دختر بزرگ فرماندهٔ قبیلهٔ گاتا بود و هیکاپ فرمانروای وایکینگها. آنها زوج خوبی بودند. یک سال پس از ازدواج، آنها صاحب یک پسر شدند و اسم او را اندی گذاشتند. چند روز بعد از بهدنیاآمدن اندی، قبیلهٔ ماگانا به وایکینگها حمله کرد. وایکینگها آنها را شکست دادند ولی این پیروزی هزینهٔ زیادی داشت. لایسی از این دنیای فانی به بهشت رفته بود و هیکاپ خیلی ناراحت بود. ۱۹ سال بعد، یک سال قبل از رسیدن به موعد امتحان مردبودن، علیرغم اینکه اندی در شمشیرزنی مهارت زیادی پیدا کرده بود، ضعف قابلتوجهی در تیراندازی داشت.
اندی از خواب بیدار شد. او شبِ قبل کابوسی وحشتناک دیده بود...
کتاب ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به دوستداران داستانهای فانتزی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب ارباب خون (جلد اول، قلمرو سایه ها)
«صبح وقتی که اندی از خواب بیدار شد؛ بهطرف درِ اتاق رفت و آن را باز کرد و وارد حال شد، چیزی که تعجبش را برانگیخت این بود که پدرش خانه نبود؛ او توی این یک ماه اصلاً پدرش را غیر از قلعه و انبار اسلحه درجایی ندیده بود و چیز دیگری که باعث تعجب بود غذای چیده شده روی میز بود. بهطرف میز رفت تا صبحانهاش را بخورد اما در همان لحظه صدای در آمد. در را باز کرد. پدربزرگ جایمن بود. پدربزرگ جایمن سالها قبل فرماندهی قبیله ارگها را داشته. ارگها جاسوسان کل قبایل بودند و برای هرکس که پول بیشتری میداده کار میکردن. یک روز او به این فکر میافتد که یک کشور بسازد. او تمامی ارگها را به یک جشن دعوت میکند و هدف خود را مطرح میکند و از آنها کمی پول میخواهد و همینطور یک منطقه که در آنجا قبیله را تأسیس کند چند سال بعد او در کوهستانهای مرگبار کشورش را میسازد؛ آنها از جاسوسی پول زیادی به دست آورده بودند و با این پول کشور خود را یک منطقه کاملاً نظامی کردند؛ البته آنها خانههای زیادی هم ساختند و جایمن اسم قبیله را وایکینگها گذاشت.
دو سال بعد که خبر رسمی وجود وایکینگها پیچید؛ قبیله ماگانا بسیار عصبانی شد و کل سپاهش را بهطرف کوهستانهای مرگبار برد! این خبر وقتی به گوش وایکینگها رسید بزرگان و سران قبیله سریعاً یک جلسه تشکیل دادند و در مورد سپاه ماگانا با هم گفتگو کردند.
جایمن با لحنی مقتدرانهگفت: من به این دلیل کوهستانهای مرگبار را انتخاب کردم؛ چون دور تا دور قبیله ما را کوهستان و درخت فرا گرفته که باعث پنهان شدن لشکر ما میشه و دلیل دیگر من این بود که در کوهستان ۵۳ عدد غار وجود دارد که در هرکدام پر از خرسهای وحشی است. این خرسها همه به دست قبیله شکارچیهای معروف به قبیله اژدهایان سرخ، چشمانشان را از دست دادهاند و به همین دلیل حسهای بویایی و لامسه و شنیداریشان خیلی خوب کار میکند و اگر کسی به قلمرو آنها نفوذ کند میفهمند و او را نابود میکنند.
پیر دانا که در آن زمان به جوان دانا مشهور بود گفت: ولی جایمن به نظرت بهتر نیست سپاه را آماده باش بذاری؟»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه