کتاب راز سرزمین جادو
معرفی کتاب راز سرزمین جادو
کتاب راز سرزمین جادو نوشتهٔ آناهیتا شکرالهی در کانون فرهنگی چوک به چاپ رسیده است. این اثر یک داستان هیجانانگیز و تخیلی برای نوجوانان است.
«کانون فرهنگی چوک» در سال ۱۳۸۵ و با نام «انجمن داستانی چوک» شروع به کار کرد و در تابستان ۱۳۸۹ اولین نشریهٔ الکترونیک داستانی خود را منتشر کرد. انتشار نشریات تا کنون ادامه داشته و دارد و فصلنامهٔ شعر چوک نیز از سال ۱۳۹۳ به آن اضافه شده است. ماهنامه و فصلنامهٔ الکترونیک چوک برای مخاطبان فارسیزبان بسیاری در سراسر دنیا ارسال میشود. اعضای کانون فرهنگی چوک از نظر ادبی و همچنین انتشار آثار خود، بسیار فعاّل هستند و تا کنون در بیش از ۴۰ جشنواره مقام کسب کردهاند.
این کانون گردهماییهای مجازی و حقیقی و کارگاههای گوناگون ادبی در زمینهٔ داستاننویسی، شعر، نقد ادبی و... برای علاقهمندان و اعضای خود برگزار میکند.
درباره کتاب راز سرزمین جادو
یاشا، پسر ۱۸سالهٔ داستان راز سرزمین جادو که در سرزمین جادویی و همراه پدربزرگش زندگی میکند، یک روز بعدازظهر بدون اطلاع از خانه خارج میشود تا به سؤالهای بیشمارش پاسخ دهد. او پیش از این هرگاه دربارهٔ سرزمین و پدر و مادرش از پدربزرگ سؤال کرده بود، جوابی نگرفته بود. پدربزرگ با خونسردی موضوع را به مسیر دیگری برده بود و در آخر با بهانهای از زیر بار پاسخدادن به سؤالات یاشا فرار کرده بود، اما بلأخره یاشا طاقت نیاورد و آن روز، خانه را ترک کرد تا خودش بهدنبال جواب سؤالاتش بگردد؛ غافل از این که ماجراجویی تازهٔ او میتوانست سرنوشت دهکدهٔ کوچکشان را عوض کند.
اگر تا اینجا به سرنوشت یاشا و اینکه چه حوادثی در انتظار او است، علاقهمند شدید، به خواندن ادامهٔ داستان در کتاب راز سرزمین جادو بنشینید.
خواندن کتاب راز سرزمین جادو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان دوستدار داستانهای ماجراجویانه و فانتزی مخاطبان این کتاب هستند.
بخشی از کتاب راز سرزمین جادو
«...همینطور بالا و بالاتر رفت تا اینکه به نوک درخت رسید، حالا دیگر ابرهای پنبهایشکل که تمام سرزمین را در برگرفته بود، معلوم بود، یک دستش را که محکم به درخت چسبیده بود، رها کرد و سعی کرد ابر را در دست بگیرد؛ اما دستش به ابر نرسید، دوباره کمی بیشتر تلاش کرد، با ابر فاصله نداشت، به ناچار بالاتر رفت و پایش را در یک جای مطمئن گیر داد و با سختی فراوان سعی کرد بایستد و آرام دوباره دستش را دراز کرد. دستش ابرها را لمس کردند و بالاتر رفت، ناگهان نور خورشید به دستش اصابت کرد و در یک لحظه تمام ابرهای دور سرزمین جادویی، محو شد و نور خورشید به چشمان پاشا اصابت کرد.
یاشا کنترل خود را از دست داد. نزدیک بود، سقوط کند، در همین حین دستش را به یک شاخه نازک گیر داد، نگاهی به پایین انداخت؛ اگر میافتاد چیزی از او باقی نمیماند، سعی کرد روی درخت سوار شود، او با احتیاط بیشتری سعی در پایین آمدن کرد: وقتی به زحمت از درخت پایین آمد، هنوز پایش درست روی زمین قرار نگرفته بود که صدای بوق بلندی به گوش رسید، همیشه پدربزرگ برای صدا کردن او از این بوق استفاده میکرد.
یاشا فهمید که باز هم به دردسر افتاده بود با نگرانی روی زمین پرید و با سرعت به طرف دهکده حرکت کرد از آن زمان که پدر یاشا در داخل جنگل به یک دره عمیق سقوط کرد و جان خود را از دست داد، دیگر هیچکدام از اهالی اجازه ورود به جنگل را نداشتند.»
حجم
۸۳۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۸۳۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
نظرات کاربران
یک کتاب فوقالعاده خواستید بخوانید اگه بفهمی موضوع چیه دا
عرررر این کتاب عالی بودددد ولی هنوز کامل نخوندمش دوست دارم کلی کتاب بخونم ولی روز ها میرن من هم یه کتاب نمیخونم 🗿😅😅
این کتاب فوق العاده زیباست
عالیه ❤️❤️