کتاب هزار سال پس از پاییز
۴٫۴
(۱۴)
خواندن نظراتمعرفی کتاب هزار سال پس از پاییز
کتاب هزار سال پس از پاییز اولین کتاب مصطفی عظیمیفر است که در سال ۱۳۹۹ در نشر هرمز به چاپ رسیده است. هزار سال پس از پاییز در رویداد معتبر داستان ۲۵، توانست با آرای مخاطبین، جز ۱۵۰ اثر محبوب ۲۵ سال اخیر لقب بگیرد.
درباره کتاب هزار سال پس از پاییز
داستان هزار سال پس از پاییز دربارهٔ پسر بچهای است که در کودکی عاشق دختر همبازی خود میشود. آنها هر روز در خیابان بازی میکنند، تا اینکه یک روز نسیم خبر مأموریت طولانی پدر خود را به مصطفی میرساند. نسیم و خانواده بعد از چند هفته شهر را ترک میکنند و مصطفی دوران تنهایی را آغاز میکند. سالها میگذرد اما مصطفی هنوز نتوانسته عشق دوران کودکی خود را فراموش کند. او بعد از گذراندن سالهایی پر از اتفاق و نوسان، سرانجام به مرز جوانی میرسد. ناگهان خبر میدهند نسیم و خانواده قرار است به شهر خود بازگردند. مصطفی تلاش میکند دوباره نسیم را ملاقات و علاقهٔ خود را ابراز کند. اما در اولین دیدار با اتفاق عجیبی روبهرو میشود...
هزار سال پس از پاییز در دل داستان خود مفاهیم اجتماعی و تکجملههای ادبی زیبایی جای داده است.
کتاب هزار سال پس از پاییز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای عاشقانهٔ ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب هزار سال پس از پاییز
«زمستان خیلی زود خود را در قلب پاییز جای داد و سرما نقل محافل شد.
در یکی از عصرهای بارانی دی ماه، صدای کوبیدهشدن در، همه را به دلشوره انداخت! پدر با پای برهنه دوید و در را باز کرد!
مرد همسایه با دو گالن بیست لیتری در دست، نفس نفسزنان گفت: آقا علی، بجنب تا دیر نشده. بعد از مدتها برای جایگاه شمارهی یک، نفت آوردن!
پدر خیلی زود لباسهایش را پوشید و من نیز دوان، دوان دنبال او راه افتادم. چند دقیقهای پیادهروی کردیم تا به آنجا رسیدیم. مردم گالنها و بشکههای زیادی را در صف قرار داده بودند!
ما نیز قصد داشتیم به آنها بپیوندیم. اما متوجه شدیم گالنها را در خانه جا گذاشتهایم!
صف در حال طولانیشدن بود و ما هیچ راهی به ذهنمان نمیرسید!
پدر مقداری فکر کرد و بعد نگاه غمگینی به من انداخت: پسرم، میتونی جای گالنها توی صف بمونی تا من به خونه برم و برگردم؟
کمی ترسیده بودم! اما دلم برای پدر میسوخت.
پس ناچار خود را بین دو بشکه، در آخر صف قرار دادم.
پدر در حالی که دور میشد، فریاد زد: طاقت بیار پسرم، زود برمیگردم...
هیاهوی مردم لحظه به لحظه بیشتر میشد.
هر بار بشکهی جلویی را پیش میبردند، من نیز پاهای کوچکم را حرکت میدادم.
چند دقیقهای گذشت. زانوهایم دیگر توان ایستادن نداشتند. دعوای بیجهت مردم بر سر صف، دلهرهام را بیشتر میکرد. غرق ابهام بودم! ناگهان بشکهی پشت سرم را حل دادند.
نعرهای کودکانه سر دادم: چه خبرتونه؟ له شدم!
هنوز حرفم تمام نشده بود که مرد میانسالی از پشت سر گفت: بچه معلومه اینجا چیکار میکنی؟
صورتم را سمت او برگرداندم: منم مثل همه میخوام نفت بگیرم.
مرد میانسال لبخندی زد: این صف بشکه و گالنهاست، آدما کنار دیوار منتظرن. گالنتو بذار تا نوبتت بشه.
سرم را پایین انداختم: میدونم، ولی من یه گالنم...
آن مرد دستی به چانه کشید: به حق چیزای نشنیده! کی به تو این چرندیات گفته؟
بغض روی لبهایم نشست: پدرم گالنهارو خونه جا گذاشت، گفت جای اونها توی صف بمون تا برگردم. چند دقیقهای موندم اما پدر نیومد! پاهام درد گرفت، خواستم به خونه برگردم ولی نتونستم زیر قولم بزنم.
واسه همین، چارهای نداشتم جز اینکه فکر کنم یه گالنم. این تنها راه برای موندن توی صفه.
مرد میانسال سری خاراند: من که از حرفات سر در نمیارم! سر جات بمون تا پدرت برگرده.
چند دقیقهای گذشت. باز هم خبری از پدر نشد! صف آهسته آهسته رو به جلو رفت تا اینکه نوبت به من رسید.
پیرمرد نفت فروش پرسید: بچه گالنت کجاست؟ بیار تا پرش کنم.
نگاهی پشت سر انداختم و بغضآلود گفتم: من قرار بود یه گالن باشم تا پدرم برگرده. اما هنوز نیومده!
پیرمرد نگاه محبتآمیزی به من کرد: نگران نباش پسرم، ما گالن گمشده هم داریم. ببین اونجا نگه میداریم تا صاحبشون پیدا بشه.
بیا، بیا برو کنارشون تا پدرت برگرده.
شاد و خوشحال آنجا رفتم.
مرد میانسال در حالی که منتظر پُرشدن بشکهی خود بود، خطاب به پیرمرد گفت: این بچه کمی خل میزنه!
حواست باشه کار دستت نده.
پیرمرد پرسید: چرا؟ مگه چی گفته؟
مرد میانسال قهقههای سر داد: میگه به پدرم قول دادم جای گالنها بمونم تا برگرده. اما چون خسته شدم، تصمیم گرفتم جای آدمبودن، گالن باشم!
پیرمرد از جای خود بلند شد و فریاد زد: این بچّه دیوانه نیست، دیوانه تویی که معنای حرفشو نفهمیدی!
مرد میانسال پرسید: معنای حرفش چیه؟
پیرمرد سری تکان داد: اون شبیه هدفش شده تا بهش برسه. این نشون میده برای موفقشدن فقط آدمبودن کافی نیست...
پیرمرد بعد از سرزنش مرد میانسال، نزدیک من آمد و به شاگردش گفت: مهران، برو توی انبار و چهارتا گالن بیار. اونا رو پر کن و به خونه علیآقا ببر.
در یک پلک به هم زدن، شاگرد پیرمرد گالنها را پر کرد و مرا سوار بر گاری چهارچرخ، سمت خانه برد. هیچ چیز لذتبخشتر از آن اتفاق نبود. باد موهایم را نوازش میداد و من خود را فاتح غنایم نبردی سخت میدیدم.
در مسیر پدر را با بیست لیتریهای خالی ملاقات کردیم. او خیلی سریع مرا در آغوش گرفت: پسرم، بابت دیر اومدنم معذرت میخوام. به خونه که رفتم، گالنها همه سوراخ بود. مجبور شدم برای تهیهی بیست لیتریهای نو به بازار برم.
پدر، داستان ایستادگی مرا از زبان شاگرد پیرمرد شنید و چنین بود که تا مدتها از زبان پدر برای آشنایان بازگو میشد.
بهار آرام آرام در حال آمدن بود و ما باید خود را برای تعطیلات عید آماده میکردیم.
تنها دو روز به آمدن نوروز باقی مانده بود که پدرم تصمیم گرفت من و خواهرم را برای خرید لباس و شیرینی به بازار ببرد. طبق معمول مادر بخاطر نگهداری از برادر و خواهر کوچکم، قادر به آمدن نبود و ما بدون او راهی بازار شدیم.
پدر همیشه برای خرید ما را به دورترین نقطهی شهر، جایی که همه چیز را حراج میکردند، میبرد. او معتقد بود کاسبان آنجا منصفتر از بازاریان شهر هستند. برای همین، بیشتر از مبلغ خریدهایمان پول کرایه تاکسی میداد!
خیابان و بلوارهای زیادی را پشت سر گذاشتیم تا به مقصد رسیدیم. بوی اسپند و عود، سر تا سر بازار را پر کرده بود. مردم شاد و خندان، بدون دغدغههای مالی، خریدهای شب عید را انجام میدادند.
پدر برای شروع ما را به کفشفروشی برد و بعد از زیر و رو کردن قفسهها، گفت: آقا بیزحمت شماره ۲۶ این کفشو برای پسرم بیارید.
سرم را بالا گرفتم: بابا، بابا!
شمارهی پای من بیست و یکه، بیست و شش چرا؟
پدر ابروهایش را درهم...»
پاییز سال بعد
سمیرا ایرتوند
پاییز بود...نرگس ثاقب
به خاطر نیازنسرین سیفی
توهم عاشقیاکرم حسینزاده (امیدوار)
دل بازنغمه نائینی
فلسفه دینکریستوفر همیلتون
قهوه تلخ چشمانتسپیده فرهادی
مادام هلمنا معیری
می درخشدمعصومه بهارلویی
یکی مثل هیچ کسمینا سلطانی
پنجره جنوبیم. بهارلویی
غزلواره های دلممریم ثروت
کافه کوچهف صفاییفرد (دنیا)
متولد کبیسهف. صفایی فرد (دنیا)
جاده سیب های وحشیف صفاییفرد (دنیا)
نفس آخراکرم حسینزاده (امیدوار)
درد شیرینبهاره حسنی
بادها مسیر دیگری دارندمحرابه سادات قدیری
دلکوچنغمه نائینی
نارگونبهاره شریفی
حجم
۹۹۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۷ صفحه
حجم
۹۹۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۷ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان
نظرات کاربران
با وجود اینکه چند سالی هست با آقای عظیمی فر سعادت آشنایی دارم و در جریان تمام مراحل نوشتن کتاب و شاهد زحمات زیادشون برای به ثمر نشستن این گوهر بار هنر بی مانندشون بودم تا امروز سعادت خوانش کتاب
کتاب هزار سال پس از پاییز،کتابی بسیار جذاب وآرامشبخش بود.
بسیار شیوا و روان بود؛نوع نگاه نویسنده به موضاعات روزمره و برداشتهای عمیق از مسائل روتین جذابیت منحصر به خودش را داشت؛پیشنهاد میکنم با نگاه این نویسنده آشنا بشین
سلام محتوا خیلی زبان عامیانه نوشته شده خواننده میتونه داستان رو تصویر بکشه..هر پروگراف به بعدی ربط میداشت خیلی قشنگ بود..ممنون
کتابی که مرحله به مرحله و پر کشش مسیر زندگی شخصیت را در بستر تحولات فردی به تصویر میکشد و در انتها خواننده را با انبوهی از سوالات و چالشهای مهم زندگی روبرو میکند. فارغ از موضوعات مورد اشارهی داستان
این کتاب با نثری روان چه زیبا خصوصیات اخلاقی رو در قالب های مختلف به ما نشان میدهد.امیدوار بودن در کنار نومیدی، پایداری در مقابل شکست، دانایی در مصاف با جهالت، فضیلت در رویارویی با رذالت.وفاداری در مقابل بی وفایی.علاوه
این کتاب در قالب داستان بلند از نثر بسیار روان بهره برده است، از لحاظ توجه به دوران رشد یک فرد بسیار عالی است و خطرات احتمالی برای یک رشد نامناسب شخص را نشان داده و پرورش یک شخص را
کتاب هزار سال پس از پاییز رمانی بسیار جذاب،همراه با روایتگری عالی نویسنده میباشد که به زیبایی و بسیار هنرمندانه،وقایع داستان را به تصویر میکشد. خواندن این کتاب را به علاقمندان به رمان و ادبیات توصیه میکنم.
کتاب جالبی بود ،نثر روانی داشت وپر از نکات آموزنده بود.
اصلا کتاب جذاب و خوبی نبود،فقط ۴تا متن ادبی داشت که اگه اونم نداشت هیچی..