کتاب خانه ای نزدیک پارک
معرفی کتاب خانه ای نزدیک پارک
کتاب خانه ای نزدیک پارک نوشته اکرم حسین است. این کتاب داستان زندگی مردی به نام مراد است که همسرش را ازدستداده است و با دختر زیبایش خورشید و مادرش در خانهای قدیمی در تهران زندگی میکنند. اما روزگار قرار نیست هرگز برای مراد بر مراد باشد.
درباره کتاب خانه ای نزدیک پارک
این داستان درباره مردی به اسم مراد است که زمان تولد دخترش خورشید، همسرش ماهرخ را از دست میدهد و برای بزرگ کردن تنها فرزندش، مادر پیر خود را از روستا به شهر تهران میآورد. آنها در خانه اجارهای نزدیک یک پارک بسیار زیبا زندگی میکردند و برای اینکه دخترش از بیمادری بهانهٔ کمتری بگیرد او را هر جمعه به پارک میبرد تا سرگرم بازی شود.
خورشید آن پارک را خیلی دوست داشت و گاهی با همبازی خود امید سوار تاب میشدند و از بازی لذت میبردند. امید دوست داشت وقتی بزرگ شد، مهندس شود و خورشید دوست داشت دکتر شود تا بتواند پای مادربزرگش را خوب کند. مراد برای پیداکردن یک کار ثابت و پردرآمد به هر دری میزد تا برای مادر مریض و تنها فرزندش یک زندگی خوب و راحتی درست کند اما هر بار ناامید به خانه برمیگشت و مادر دلداریاش میداد و روز بعد دوباره سعی میکرد تا به هدفش برسد. او بهخاطر فرزندش هر بار که زمین میخورد، دوباره بلند میشد تا خورشید مانند خودش حسرت زندگی دیگران را نداشته باشد. مادرش بارها از او خواسته بود که به روستا برگردند اما مراد بهخاطر اینکه همسرش ماهرخ را در تهران به خاک سپرده بود، نمیخواست از آنجا دور شود.
او با تمام تنگدستیاش روزهای جمعه کار نمیکرد تا خورشید را به پارک ببرد و شادی او را ببیند، اما همچنان از بیکاری رنج میبرد تا اینکه یک روز دوست صمیمیاش فرج که برادر خواندهاش هم بهحساب میآمد به او گفت که شغل دومی پیدا کرده و اگر بخواهد او را هم نزد صاحبکارش میبرد تا آنجا مشغول به کار شود.
مراد از پیشنهاد دوستش استقبال کرد و بهطرف ویلای نزدیک پارک راه افتادند تا با صاحب ویلا حرف بزنند. صاحب ویلا که مهندس صدایش میزدند از درستکاری مراد خوشش آمد و او را استخدام کرد، از قضا آرزو دختر صاحب ویلا دخترش عسل را از دست داده بود و به دلیل شباهت خورشید به عسل تصمیم میگیرد او را به فرزندی بپذیرد.
مراد تا میشنود که صاحب ویلا برای گرفتن خورشید نقشه دارد عصبانی میشود و آنجا را ترک میکند. او حتی با تنها دوستش فرج هم قهر میکند. مراد با وجود فقر و تنگدستی تمام توان خود را میگذارد تا خورشید زندگیاش را حفظ کند. ماجراهای زیادی برای مراد و خورشید پیش میآید تا اینکه یک روز او تصادف میکند و زمانی که به هوش میآید، خورشید را در کنار خود نمیبیند. مراد یک روز در پارک از دنیا میرود اما چند دقیقه پیش از مرگ از همبازی خورشید میخواهد او را پیدا کند و حالا امید باید با کودکی خداحافظی کند تا وصیت مراد را انجام دهد.
خواندن کتاب خانه ای نزدیک پارک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خانه ای نزدیک پارک
«مراد سعی میکرد، غرغرهای مادرش را تحمل کند زیرا پیر و بیمار بود و مرتب از درد پا مینالید. او با این که درآمد کمی داشت، هیچ گاه روزهای جمعه سر کار نمیرفت تا دختر و مادرش را به پارک ببرد و خوشحالشان کند.
یک روز کار مردی را نپذیرفت، او به طعنه گفت" یعنی اینقدر سیر شدی که دیگر کار من را رد میکنی"! ولی مراد اعتنایی به نیش و کنایه کسی نمیکرد و به خوشحالی دخترش میاندیشید و برای آمدن جمعه، روز شماری میکرد زیرا بخاطر بازی کردن دخترش با بچهها و اسباب بازیها، همهمه و شادی مردم و بوی خوش غذاهای گوناگونی که او بسیاری از آنها را حتی مزه هم نکرده بود به وجد میآمد و به نوعی لذت میبرد.
بنابراین زمانش که میرسید، خورشید را روی دوش میگذاشت و با یک دست نگه میداشت و با دست دیگر زنبیل کهنهای را که بجز بقچهیی از نان و پنیر و سبزی و یک زیر انداز کوچک چیز دیگری در آن نبود، حمل میکرد. مادر (که او را عزیز صدا میکردند) هم با عصا لنگ لنگان به دنبالشان بسوی پارک راه میافتادند.
نزدیک پارک پیرمردی با یک چرخ و فلک کوچک ایستاده بود. خورشید از روی دوش پدر گفت: آخ جون چرخ و فلک، بابا میخوام، سوار شم.
مراد از دوستی زیاد هیچگاه به او نه نمیگفت، بنابراین فوری او را از روی دوشش پایین آورد و سوارش کرد. خورشید گفت: مادر بزرگ توام میای؟
مادر بزرگ گفت: نه عزیزم چرخ و فلک روزگار به اندازهٔ کافی منو گردونده!
او گفت: بابام سوارت میکرد؟
پیرزن در حالی که تنها چند دندان خراب در بالا و پایین دهانش داشت، قهقهه زد و گفت: همین شیرین زبونیات منو پابند اینجا کرده، وگرنه من کجا و اینجا کجا!
مراد هم با کیف دخترش را نگاه میکرد و میخندید.
زمانی که خورشید به بالا رسید فریاد زد: بابا، مادربزرگ اینجا خیلی قشنگه، از این بالا همه جا رو میبینم، شمام بیاین.
مراد سرش را بالا کرد و با صدای بلند گفت: تو خوش باش دخترم از ما دیگه گذشته.
پس از پایین آمدن خورشید، آنها راهشان را به سوی پارک ادامه دادند. هر بار به محض این که وارد پارک میشدند او به طرف تابها میدوید و پیرزن هم روی نیمکتی مینشست و پاهایش را میمالید. مراد زیرانداز را کنار همان نیمکت پهن میکرد و به دنبال فرزندش سریع راه میافتاد تا مراقبش باشد. این بار نیز همان کار را کرد.
او نیم نگاهی هم به غذاهای گوناگون مردم میانداخت و در حالی که آب از دهانش راه میافتاد و حسرت غذاهای نخورده در چشمانش موج میزد، خورشید را روی تاب میگذاشت و آهسته هل میداد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
نظرات کاربران
کتاب جذاب با شخصیت پردازی عالی، لذت بردم
داستان جذاب بود، اما متن هم اشتباه چاپی داشت و هم از نظر دستوری چند جا اشکالاتی به چشم میخورد.
خیلی خوب بود، توصیه میکنم حتما بخونید