کتاب زندگی آهسته تر
معرفی کتاب زندگی آهسته تر
کتاب زندگی آهسته تر نوشتهٔ زینب لویمی است. انتشارات متخصصان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر به کارکنان بیمارستان رازی اهواز تقدیم شده است و روایتهایی از خاطرات روزهای کرونایی این بیمارستان را از زبان پرسنل آن روایت میکند.
درباره کتاب زندگی آهسته تر
کتاب زندگی آهسته تر روایتهای خود را از یک آخر سال آغاز میکند؛ روزهایی که نویسنده این کتاب، بهدلیل برخی مشکلات شخصی، دنبال جابهجایی محل کارش بود. او میخواست در یک قسمتی که با روحیاتاش متناسب بود مشغول شود اما بخشهایی که به او پیشنهاد میشد جایی برای مهارت و تواناییهای شغلی او نداشت. تا اینکه روزی با تغییر مدیر بیمارستان و آمدن مدیری دیگر، راوی توانست در بخش موردنظرش مشغول به کار شود. اما در چه زمانی؟
جابهجایی او مقارن شد با ورود ویروس کرونا به ایران. بحران آغاز شد و نتیجه آن شد نگارش کتاب زندگی آهسته تر از زینب لویمی.
این کتاب، در سه بخش نوشته شده است بخش اول گزارش نویسنده از مشاهدات خود در روزهای شیوع، بخش دوم خاطرات مرتبط پزشکان و دانشجویانی که به نوعی درگیر بحران بودند و بخش سوم داستانهای کوتاه مرتبط با موضوع گزارش و خاطرات تعریف شده.
خواندن کتاب زندگی آهسته تر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه و افرادی که مایلاند گوشهای از خاطرات کادر بیمارستانی را از دوران تلخ کرونا بخوانند و با آنها همراه شوند، پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب زندگی آهسته تر
«دکتر فاطمه جرفی- متخصص قلب و عروق
خسته و کوفته از کلینیک خارج میشوم تا به ماشینم در پارکینگ بیمارستان برسم؛ درد شدیدی را پشت گوشهایم احساس میکنم؛ سرم کمی درد میکند؛ شیلد محافظ صورتم و و کش ماسک N۹۵ را برمیدارم؛ سردردم کمی بهتر میشود؛ زیر مقنعهام دست میبرم و کشموهایم را هم باز میکنم؛ فایدهای ندارد؛ سوار ماشین میشوم؛ شیشهها را بالا میکشم و ماسکجراحیسادهام را درمیآورم تا راحتتر نفس بکشم؛ پشت گوشهایم را ماساژ میدهم؛ یحتمل حسابی قرمز شدهاند.
پشت چراغ قرمز، گردنم را به چپ و راست میچرخانم تا خستگی از عضلات گردنم خارج شود؛ با کشوقوس دادن به پاهایم، انگشتان دست و پایم به من اعتراض میکنند؛ آنها را نیز تیمار میکنم و کمی سرحالتر میشوم؛ عابران پیاده را تماشا میکنم؛ برخی با مسولیت پذیری تمام، ماسک زدهاند و برخی دیگر برعکس...
دلم میخواهد از ماشین پیاده شوم و ماسکهای زاپاسم که همیشه در ماشینم نگه میدارم را بردارم و به عابران بیماسک هدیه کنم و بعد پشت گوشهایم را به آنها نشان دهم تا ببینند در اثر استفادهٔ طولانی مدت از ماسک، شیلد و کار در بیمارستان چه به روزشان آمده؛ دلم میخواهد بگویم: خواهش میکنم بهخاطر سلامتی خودتون و همشهریاتون ماسک بزنین.
چراغ راهنما سبز میشود و بهسمت خانه راه میافتم.»
***
«پرستار کریمی پس از بیرون آمدن از اتاق بیمار، پشت ایستگاهپرستاری مشغول نوشتن شد؛ بخش شلوغ بود و پزشکان در راهرو مشغول بحث بودند و پرستاران در حد فاصل اتاق بیماران رفتوآمد میکردند؛ نگهبان الشتری، با پلاستیکی در دست، وارد بخش شد و گفت: خانم کریمی اینو همراه بیمار تخت دو داده بدم به مریضش.
پرستار کریمی به محتویات داخل پلاستیک نگاه کرد و گفت: چه ضیافتی راه انداخته، بذار اینجا آقای الشتری بعد بهش میدیم.
نگهبان الشتری، پلاستیک را روی پیشخوان ایستگاه پرستاری گذاشت و آماده رفتن میشد که پرستار کریمی صدایش زد و گفت: آقای الشتری؛ همراه بیمار تخت هفت چی؟!
نگهبان الشتری گفت: امروزم خبری ازشون نیست.
پرستار کریمی از نگهبان الشتری تشکر کرد و دوباره سرگرم کارش شد؛ او در همان حال گاهی به اتاق بیمار تختشمارهیهفت نگاهی میانداخت و ساعتدیواری بخش را چک میکرد. زمان همچون روزهای قبل بیخبر از دل آدمها میگذشت.
" امون از دل آدما" پرستار کریمی این جمله را گفت و از روی صندلی کارش بلند شد؛ سپس هماهنگ با ماسک و کلاه، عینکمحافظش را بر چشم زد و به اتاق بیمار تخت شمارهٔ هفت رفت. پیرزن به سمت پنجره نگاه میکرد و سرفههای مداومش، نفسش را بند آورده بود؛ او با دیدن اسم نوشته شده بر روی لباس حفاظتی پرستار کریمی لبخند زد؛ پرستار کریمی در حالی که با لبخند، داروها را به سرم پیرزن تزریق میکرد، گفت: مطمئنم صداتم مث لبخندت قشنگه، کی بشه ما اون صدای قشنگتو بشنویم خانومخانوما؟!»
حجم
۲۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۹ صفحه
حجم
۲۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۹ صفحه